اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

خلقت

روز اول خدا خورشید را آفرید

-          خورشید چشمانم را می زند

روز دوم دریا را آفرید

-          دریا پاهایم را خیس می کند

-          باد آدم را قلقلک می دهد

روز سوم چمن را آفرید

-          چمن را نباید زد ، باید نوازشش کرد

-          و با مهربانی با آن حرف زد

-          وقتی نهالی را لمس می کنی، تبدیل به یک درخت می شود

روز چهارم حیوانات را آفرید

-          نفسشان گرم است

روز پنجم صدا شنیده شد

-          بعضی صداها خیلی بلند است

روز ششم انسان را آفرید

-          مردها، زنها، بچه ها

-          من بچه ها را ترجیح می دهم

-          چون وقتی آنها را می بوسی صورتت نمی سوزد

روز هفتم همه جا سکوت بود و ابرها را آفرید

-          اگر به آنها نگاه کنی

-          همه تاریخ روی آن نقش بسته است

بعد از خودش پرسید:چیزی کم نیست؟؟

و آنگاه روز هشتم مرا آفرید.




برای بازگشت دوباره یه عالمه حرف برای نوشتن دارم اما...

عجیب دارم تغییر می کنم...!!!!!

راستش جرقه اصلی رو یه دوست، اسفند 81 با کتاب صنوبرهای سرخ زد. کتابی که شاید بیش از 3 بار خوندمش و هر بار...

و حالا این جرقه آتیش گرفته !! و این آتیش رو مبین داره شعله ورتر می کنه!!!

مبین کیه؟؟

 به قول بعضیا مؤسسه مطالعات و تحقیقات مبین، دفتر اجرایی دانشکده اقتصاد دانشگاه تهرانه!!!!!!!!!!! اما من می گم مبین یه موجوده !!!یه موجود زنده با یه روح والا!!!!یه موجود مستقل....

شاید مبین تقدسش رو از چشمان مردی به ودیعه گرفته باشه که تمام روحش مقدسه ! مردی که توی نگاه اول ، توی کلام اول ، اگه چشم دل داشته باشی می تونی بفهمی که چه طوفانی رو پشت کلام قاطع اش مخفی کرده!!!

مردی که وقتی شروع می کنه از سوره بلد حرف زدن تمام تنت می لرزه! مردی که می شه ایمان رو از  ذره ، ذره وجودش استشمام کرد.!!!

مردی که توی این زمین داره به آسمون فکر می کنه !!!!!!!!!!!!!

اما مبین و قداستش چیزی نیست که بشه تنها اختصاصش داد به...!!!!

نمی دونم استحقاق این همه تغییر رو دارم یا نه!!!!

اصلاً فکر می کنید ظرفیتش رو دارم!!!

تا کجا ...

با من بخوان

این فصل را با من بخوان ،باقی فسانه است 
این فصل را بارها خوانده ام ،عاشقانه است

 

تصمیم گرفته بودم که دیگه ننویسم ،ننویسم

به هیچ وجه ...

ولی الان درست لحظه عاشقی یه، لحظه ای که دیگه واقعاً این زمین بی مروت خستم کرده...

می خوام پرواز کنم...

آره ساعت ، ساعت حرکت اما به کدام سمت

جنوب؟

موقعیت کمیل؟

یا نه فکه،دوکوهه؟

شاید هم اندیمشک ...؟!!!!

نمی دونم

سرزمین عاشقی کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟

تقصیر من چیه دیر به دنیا اومد؟؟؟!!!

یکی من رو ببره جنوب دارم می میرم

می خوام برم فلسطین

می خوام برم بغداد

می خوام...

چقدر نوشتن سخته...

"حالا ساعت به وقت سنگ چند است

و من تا ساعت چند باید شعر خشم و سنگ بگویم

باران سنگ تا ساعت چند باید ببارد

ساعت، تا ساعت چند باید معطل قصابها شود

بدم می آید از گوساله صهیون

از مرینوس سیاست

از چاقویی که سپیده را قطعه قطعه می کند

به قصاب رای دهید

بغداد، سن پطرزبورگ است و قصاب پسر، هیتلر

1954 را با پنجاه جمع کن

گوساله را با خوک

نجاست را با سیاست امریکایی

تامثل من بدت بیاید از قصاب پسر..."

 

کجاست اونی که بهم فهموند جنگ چی بوده و چی یه؟؟؟!!!

کجاست که ببینه دارم از تشنگی تلف می شم؟؟؟!!!

...!!!!

ببار باران



باران ، ببار که بارش تو التیامی است بر زخمهای کهنه ی دلم . باران ، ببار که باریدن تو مرهمی است بر دردهای سینه ام و ترنم اشکهای تو ، روح خسته بیماری را از گونه هایم می زداید .

باران من تو را ناجی فریادها می دانم ، چرا که خیال سبز شدن را در روح خزان زده ی من می پرورانی و عطر طراوت و شادابی را در آسمان بی رنگ روح زندگی ام می پراکنی .

باران دوستت دارم ، چرا که تو مظهر هر پاکی و زیبایی در دنیایی .

بارش تو ، وصل تو ، مراد هر زمینی است .

ای باران ! بیا با من امشب ببار ، چرا که بارش تو گرمی محبت را در دلها شعله ور می سازد و آب را به گلوی خسته ام می رساند و قلبم را از آتش داغ جدایی دور می کند .

ببار

ببار

ببار

ای خدای عشق

کاری کن همه انسانها را دوست بدارم .

همتی به من بده تا انسان بودن را بیاموزم . 

بگذار امشب در میهمانی ستارگان حرفی برای گفتن داشته باشم .

پرواز را به من بیاموز . رخصت بده تا بپرم ، تا برگ بعدی کتاب عشق را من ورق بزنم .

ای کاش زندگی این قدر عمیق نبود . گاهی شنا کردن را از یاد می برم و در عمق زندگی غرق می شوم و این همان لحظه است که احساس می کنم وحشت کرده ام .

و اینک ...

چقدر تنهام!!!!!!!!!!



بدون شرح




 

من دل از آهن کنم

مشعل بیگانگی روشن کنم

خنده را بر روزن شیون کنم

جامه بی رغبتی بر تن کنم

خاطرات رفته را خرمن کنم

و آنگه آن خرمن بسوزم با فراموشی

با شراب بیخودی نوشی

با کس و ناکس هم آغوشی

با فغان سینه گیر خود خموشی

خویش را با عشق و با دلدادگی دشمن کنم

داستان مرگ دل را نقل هر برزن کنم

تا اگر بار دگر از روی او دیدن کنم

چشم من در چشمش افتد

دل نلرزد , دل نلرزد ...!