اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

انسان


ای دریغا که همه مزرعه دلها را

علف هرزه کین پوشانده ست

و همه مردم شهر

بانگ برداشته اند

که چرا سیمان نیست؟

و کسی فکر نکرد

که چرا ایمان نیست؟

و زمانی شده است

که به غیر از انسان

هیچ چیز ارزان نیست

غمت در نهان خانه دل نشیند...

انگار مدتی است که احساس می کنم,خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام

احساس می کنم که کمی دیر است,دیگر نمی توانم,هر وقت خواستم در بیست سالگی متولد شوم ؛ انگار فرصتی برای حادثه,از دست رفته است؛ از ما گذشته است که کاری کنیم,کاری که دیگران نتوانند.

فرصت برای حرف زیاد است,اما,اما اگر گریسته باشی... آه...

مردن چقدر حوصله می خواهد,بی آنکه در سراسر عمرت یک روز,یک نفس,بی حس مرگ زیسته باشی!

انگار این سالها که می گذرد,چندان که لازم است ,دیوانه نیستم؛احساس می کنم که پس از مرگ,عاقبت یک روز ,دیوانه می شوم!

شاید برای حادثه باید گاهی عجیب تر از این باشم؛با این همه تفاوت,احساس می کنم که کمی بی تفاوتی بد نیست,حس می کنم که انگار نامم کمی کج است و نام خانوادگی, نیز از این هوای سربی, خسته است.

امضای تازه ی من دیگر امضای روزهای دبستان نیست. ای کاش , آن نام را دوباره پیدا کنم , ای کاش آن کوچه را ببینم ؛ آنجا که ناگهان یک روز نام کوچکم از دستم افتاد و لابه لای خاطره ها گم شد  ؛ آنجا که یک کودک غریبه با چشمهای کودکی من نشسته است ؛

از دور لبخند او چقدر شبیه من است !

آه ! ای شباهت دور ! ای چشمهای مغرور ! این روزها که جرات دیوانگی کم است , بگذار باز هم به تو برگردم !

بگذار دست کم گاهی , تو را به خواب ببینم ! بگذار در خیال تو باشم !

بگذار...

        بگذریم !

این روزها , خیلی برای گریه

                                       دلم تنگ است !



نه گندم و نه سیب

نه  گندم و نه سیب

 

« نه گندم و سیب , آدم فریب نام تو را خورد ؛ از بی شمار نام شهیدانت, هابیل را که نام نخستین بود دیگر این روزها به یاد نمی آوری , هابیل نام دیگر من بود . یوسف , برادرم نیز تنها به جرم نام تو چندین هزار سال زندانی عزیز زلیخا بود؛ بتها , الهه ها و پیکر تمام خدایان را , صورتگران به نام تو تصویر می کنند.

نام تو نام مجنون , نام تو بیستون , نام تو نام دیگر شیرین , نام تو هند, نام تو چین است؛ و شاعران عاشق در عهد جاهلیت ویرانه های نام تو را می گریستند, نام تو نام دیگر لیلا, نام تو نام دیگر سلماست , نام تو اهرام نام تو باغهای معلق,نام تو فتح قیصر و کسری است.

نام تو رازی نوشته بر پر پروانه هاست , گلها همه به نام تو مشهورند ؛ آیینه ها از انعکاس نام تو می خندند , در کوچه های خاطره باران وقتی که خوشه های اقاقی از نرده های حوصله ی دیوار سر ریز می کنند و در مشام باد عطر بنفش نام تو می پیچند ؛ نامت طلسم (( بسم )) اقاقیهاست , بی نام تو جذام خلأ , ده کوره ی جهان را خواهد خورد .

نام تو چیست؟ غوغای رودخانه ی همسایگی است , وقتی به شیب دره سرازیر می شود , نام تو روستاست ؛ شبها که سقف خواب مرا قورباغه ها هاشور می زنند, وقتی که طبل تب را پیشانی تفکر و تردید , می کوبد . نام تو شیشه , نام تو شبنم , نام تو دستمال نسیم است.

نام تو چیست؟ لبخند کودکی است,که با حالتی نجیب لب باز می کند که بگوید: سیب ؛ نام تو نور , نام تو سوگند , نام تو شور , نام تو لبخند ؛ لبخند در تلفظ نامت , ضرورتی است !

نامی برای مردن , نامی برای تا ابد زیستن , نامی برای بی که بدانی چرا , گاهی گریستن؛

تاریخ عاشقان , فهرست کوچکی از بی شمار نام شهیدان توست ؛ پیغمبران به نام تو سوگند خورده اند و شاعران گمنام تنها به جرم بردن نام تو مرده اند , زیرا که نام کوچک تو , شرح هزار نام بزرگ خداست .

زیرا هزار نام خدا زیباست! »

امید



« آن زمان که روزهای تو ره بدانجا نمی برند که باید

 وقتی که حجاب ابرهای انبوه آسمان را می دارد

و راه که بر آن گام نهاده ای دشوار می گردد و ناهموار

باری صبور باش

و چون آنکه بر آن می کوشی بر نمی دهد

هنگامی که گرفتگی پیشانی بر گشادگی لب فزونی میابد

و آن لحظه که می پنداری همه چیز فرو می پاشد صبور باش

باری صبور باش

نومیدی اگر گاه به دل نشنید چه باک ، دست از طلب نباید داشت که خورشید همواره در آسمان است و پیوسته در جایی می درخشد

دست فراز آر ، به جان بکوش ، پرده های ابر بدر و پیوسته بخاطر نگه دار

هر روز به تمانی فرصتی دیگر است

تنها بردباری پیشه کن به اطمینان که بخت همواره بار تو خواهد بود »

 

طلوع محمد

زمین و آسمان مکه آنشب نور باران بود

و موج عطر گل در پرنیان باد می پیچید

امید زندگی در جان موجودات می جوشید

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود

شبی مرموز و رویایی

...

شگفتی خانه  ام القری در انتظار رویداردی بود

شب جهل و ستمکاری

به امید طلوع بامدادی بود.

...

در آن حال آمنه در عالم سرکشتگی می دید:

ببام خانه اش بس آبشار نور می بارد

و هر دم یک ستاره در سرایش میچکد رنگین و نورانی

و زین قدرت نمایی ها نصیب او

شگفتی بود و حیرانی

...

سپس بشنید این گفتار وحی آمیز:

الا ای آمنه ای مادر پیغمبر خاتم!

سرایت خانه توحید ما باد و مشید باد

سعادت همره جان تو و جان محمد باد

بدو بخشیدیم ای آمنه ای مادر تفوا

صدای دلکش «داوود» و حب «دانیال» و عصمت «یحیا»

بفرزند تو بخشیدیم:

کردار «خلیل» و قول «اسماعیل» و حسن چهره «یوسف»

شکیب «موسی عمران» و زهد و عفت «عیسا»

بدو دادیم: خلق «آدم» و نیروی «نوح» و طاعت «یونس»

وقار و صولت «الیاس» و صبر بی حد «ایوب»

بود فرزند تو یکتا

بود لبخند تو محبوب

سراسر پاک

سراپا خوب.



...!!!؟؟؟

هرچی فکر کردم که بعد از این همه تأخیر با چه مطلبی شروع کنم هیچ نتیجه ای نداشت !!!!

پس چشمهام رو بستم و با خودم گفتم اولین مطلبی که به ذهنم رسید رو می نویسم ...

و اونوقت ...


مرا صید نگاهت کن

مرا نوش نگاهت کن

نگاهی بر صدایم کن

که من از رویای تو مستم.

اسفند 81

 

 

یاد باد آن روزگاران یاد باد