اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

برزخ

چه جوری می شه از چیزی که مثل خون توی رگهام جاریه دل بکنم

اون شب توی ماشین، بعد از خستگی مفرط یک هفته ای، بعد از 3 شبانه روز کار مدام و بی خوابی، توی اوج عصبانیت من، توی لحظه ای که فقط بهاره منصرفم کرده بود از دادن برگه استعفا به معاونت، حرفی زد که تا مغز استخوانم آتیش گرفت !!!!!!!!!!

 بعدجوری دلم شکست ... بغض توی گلوم گره خورد اما ...

 وقتی که رسیدم خونه گوشم شدید درد گرفته بود، آخه بیچاره اون هم تحمل شنیدن اون حرف رو نداشت، تازه از زبون کسی که ... !!!!

طفلکی مامان پشت سرهم حوله داغ می ذاشت روی گوشم و می گفت : بهت می گم شال سرت کن باد رفته توی گوشت ! و نمی دونست...

بهانه خوبی بود برای گریه کردن و خالی شدن. با اینکه منگ خواب بودم و از خستگی و بی خوابی داشتم می مردم،  اما ذهن مشوشم اجازه خواب رو ازم گرفته بود، بالاخره طاقتم تموم شد و گفتم: یکی یه قرص مسکن به من بده، بابا خیلی تعجب کرد! آخه من توی اوج درد هم از این چیزها نمی خوردم ،همون یه قرص تا ساعت 8:30 صبح جمعه من رو برد توی یه عالم دیگه ...

وقتی چشمام رو باز کردم حسابی چشام می سوختن، نای از جا بلند شدن نداشتم، اما خیلی دیرم شده بود، ساعت 9 کلاس زبانم شروع می شد و باید با هر جون کندنی بود خودم رو نیم ساعته می رسوندم. سرم بعد جوری گیج می رفت، با خودم گفتم: چه غلطی کردم قرص خوردم، فکر می کردم اثر مسکنه! بعد یادم افتاد 24 ساعته که هیچی نخوردم. اول زنگ زدم به آژانس، بعد تا ماشین بیاد لباس پوشیدم و رفتم سر یخچال یه تکه کباب سرد برداشتم و با بی میلی تموم خوردم، به امید اینکه شاید بهتر بشم. توی مسیر هنوز گیج بودم و حس بدی داشتم با گوشیم خودم و سر گرم کردم و یه sms زدم اما ...

وقتی رسیدم سر کلاس یه یک ربعی از شروع کلاس گذشته بود، آروم روی اولین صندلی که دیدم نشستم معلم ازم پرسید how are you? todey? Are you ok?

 آروم گفتم : so,so

اون تند تند انگلیسی حرف می زد و خیره به من منتظر جواب بود، ولی من هیچی نمی فهمیدم و بر و بر نگاش می کردم. وقتی دستش رو گذاشت روی پیشونیم تازه فهمیدم که چقدر داغم ، داشتم توی تب می سوختم.! به زور از کلاس اومدم بیرون و خودم رو رسوندم دفتر خانم مجدیان، آقای قریشی هم اونجا بود شماره عمه ام رو بهش دادم و زنگ زد، فکر نکنم 5 دقیقه بیشتر کشید که اومدن دنبالم (به اندازه خوردن یه لیوان آب قند)! تا شب توی تب می سوختم و هذیون می گفتم البته اینجور که الان دارن برام تعریف می کنن هذیون نبوده همش درباره سمینار بوده و ...

هنوز هم یه ذره بی حسم

تمام این مقدمه ها رو نوشتم برای اینکه بگم من دارم توی برزخ اه عجبی دست و پا می زنم

نمی دونم چی کار باید بکنم

با تمام عشقم به کارم

 با تمام علاقه و اعتماد و اعتقادم به کارم

با تمام احساس و شوقم به کارم و با تمام ...

 راستش می دونید چیه مبین خون توی رگهای منه

با تمامی این تفاسیر نمی تونم با معاون جدید کنار بیام!

حسابی کلافه ام کرده انگشت باف می گه: اونکه باید بره تو نیستی!

بهاره می گه: با رفتنت فقط میدون رو خالی کردی و ضعفت رو نشون دادی!

من می گم: با رفتنم از مبین یه تیکه از احساسم رو نجات می دم و یه تیکه بزرگ دیگش رو از دست می دم!

نمی دونم آخه مگه می شه بدون خون زندگی کرد کاشکی می شد...

نمی دونم از کی باید کمک بخوام با اون حرفی که اون شب توی ماشین شنیدم از ایشون هم نامید شدم!!!!

و حالا فقط چشمم به آسمونه و بازم مثل همیشه تنها یاورم اونه و تنها پناهم خودشه، بازم امشب می رم سر قرار و اشکام رو نثارش می کنم و به عزیزترین کساش قسمش می دم تا شاید...

لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی