دوشنبه شب وقتی زنگ زد خداحافظی کنه، وقتی که گفت مارو حلال کنید و ...
دلم می خواست بهش می گفتم: خوش به حالت
دلم می خواست بهش می گفتم: اونجا که رسیدی جای من هم نفس بکش
جای من هم ...
دلم می خواست بهش می گفتم:
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی
همت کن
و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است..
اما اون رفت بدون اینکه من حرفی بزنم
چقدر تشنمه
تشنمه
آب،آب،آب...
همیشه در بازی گرگم به هوا از گرگ شدن فرار می کردیم
و اکنون ناخواسته
در تمامی بازیها گرگیم
بی آنکه از خودمان بترسیم
امامن...
من از بازی هفت سنگ می ترسم
می ترسم آن قدر سنگ روی سنگ بچینم
که دیوار سنگی مرا در برگیرد
بیا لی لی بازی کنیم
که با هر رفتی دوباره برگردیم