اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

شوق بهار


برای بهاری شدن نظاره گر بودن کافی نیست . اینکه کناری بیاستیم و بگذاریم بهار از کنارمان عبور کند و ما فقط تماشاچی باشیم ، هرگز باعث نمی شود که از سرمای جانکاه و افسردگی سرد زمستان نجات یابیم. برای بهاری شدن باید شوق بهاری شدن را  در دل کاشت و با تمام وجود به استقبال بهار رفت و مانند شکوفه برای شکوفایی تقلا کرد و مانند نسیم ، جابجایی را تجربه کرد .

برای بهاری شدن باید شوق داشت و برای شوق داشتن باید با تمام وجود بهار را تمنا کرد. باید تصمیم به تغییر بگیریم . تصمیم به تولدی دوباره درست در آستانه تحویل سال . باید اراده تحول و دگرگونی  در تمام لایه های زندگی را بر کل وجود خود را حاکم سازیم و به برگرداننده قلوب دستور دهیم که به هر قیمتی که هست حال و احوال ما را به بهترین شکل ممکن متحول سازد. باید همسان بنفشه موانع سر راه خود را به کناری افکنیم و به سوی خورشید قد بکشیم . باید مانند بلبل و قناری ، سر مست از زیبایی بهار ، زیر آواز بزنیم و حتی یک لحظه از خواندن سرود شادی و سر مستی دست برنداریم . فقط اگر چنین باشیم می توانیم بخشی از بهار شویم و معنای بهار را دریابیم .

 

بهار دلهاتان آفتابی باد

 

حرفهای ناگفته آخر

                               



این آخر سالی حال و روز خوشی ندارم!!!

آخه می دونید سروسامون دادن به یه احساس داغون و یه روح خسته امانم رو بریده

چند وقته دنباله یه بندزن می گردم تا این قلب و احساس شکستم رو یه جوری سرهم سوارش کنه !!!

نمی گم کسی نبود ... نه خیلی ها تو ی این چند وقت هوام رو داشتن و مراقبم بودن که خدایی نکرده ...

از همشون ممنونم

از مامان مهربونم ، که مثل همیشه سنگ صبورم بود و بدهم کوه صبر رو نشون داد

از بابای عزیزم ، که مثل همیشه آغوش گرمش رو ازم دریغ نکرد و بدهم دشت سبز امید رو هدیه کرد

از مهدیه خواهر گلم ، که مثل همیشه مقاوم در برابر مشکلاتم ایستاد و قله غرور را در چشمان عاطفه نثارم کرد

از مهسا خواهر نازم ، که مثل همیشه مایه آرامش وجود طوفانی ام بود و دریای آرامش را در دستان سخاوت ، توشه راهم کرد

از پردیس دوست و خواهر نازنینم ، که مثل همیشه  پنجره لطیف احساسش را به رویم گشود و عشق را تا ته زندگی ارزانی ایم داشت

از مریم ، دوست همیشه گلم که مثل همیشه به رویم لبخند زد و شادمانی را به من بخشید

از سحر و شیمای خوبم  ، علی عزیز ، بهنام عزیز ، دوستان همیشه همراهم که پله  های استقامت را نشانم دادند

و از دوستان و یاران و همراهان عزیزتر از جانی چون جلال ، لادن ، گیتی ، ساناز ، مریم ، سعید ، امیر، شهرزاد ، احسانه ، نکیسا ، مرسده ، مرجان  ... که مرهم دردم بودند و روح آشفته ام را با کلامشان مرهم نهادند و ایمان به غیب را در گونه های سرخ عشق فرا راهم نمودند

و از علیرضا رهرو بهشت ، که وادارم کرد دوباره بنویسم و طرح بزنم و دوباره پایم را به دنیای مجازی باز نمود
 و در آخر از او که تمام احساسها از او شکل گرفت و از او رنگ باخت چرا که ناخواسته چشمانم را به روی حقیقت گشود و به یادم آورد که تنها نیستم و  ...

و از تشکر و سپاس ویژه ام از معبودم که هر آنچه دارم از اوست و هر آنچه ندارم مصلحت او . معبودی که تمام محبتش را در یک جمله نثارم کرد

"زندگانی چیست مردن پیش دوست"

...

با این همه هنوز هم سر گردانم و حیران

خیلی از مسائل رو باید توی وجود خودم حل کنم

...

 

یک روز عشق


در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند ، آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند . روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند، خسته تر و کسل تر از همیشه . ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت :« بیایید یک بازی کنیم مثلا قایم باشک .»

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد : من چشم می گذارم من چشم می گذارم و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد ، همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

دیوانگی جلو درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن...یک...دو...سه...همه رفتند تا جایی پنهان شوند!

لطافت، خود را به شاخ ماه آویزان کرد.

خیانت، داخل انبوهی از زباله پنهان شد.

اصالت، در میان ابرها مخی گشت.

هوس، به مرکز زمین رفت.

طمع، داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد.

و دیوانگی مشغول شمردن بود، هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک. همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است. در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید. نود و پنج...نود و شش...نود و هفت. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام و اولین کسی را که کرد تنبلی بود، زیرا تنبلی ، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین ، یکی یکی همه را پیدا کرد، به جز عشق. او از یافتن عشق ، ناامید شده بود.

حسادت در گوش هایش زمزمه کرد، تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را از در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد، عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد. شاخه ها به چشمان عشق فرورفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند . او کور شده بود.

دیوانگی گفت :« من چه کردم! من چه کردم! چگونه می توانم تو را درمان کنم؟»

عشق پاسخ داد:« تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی ، راهنمای من شو.»

و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.

پروژه و استاد راهنمام

              
                                                



نمی دونید امروز چه روزی داشتم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

قبلا می دونستم لجبازم اما فکر نمی کردم تااینقدر!!!!!!!!!!!!!

راستش می دونید چیه

من هر چی رو می خوام باید به دست بیارم

حالا به هر قیمت و فلاکتی هم که شده باشه ، چیزی رو که بخوام باید بهم بدن

مخصوصا این عادت بدم توی این چند وقته که وضعیت روحیم خراب بوده و هر چی خواستم هیچکی نه نگفته بد تر شده ...

برم سر اصل مطلب

امروز از صبح گوشم درد می کرد  و حالم خوش نبود

ولی چاره ای نبود باید می رفتم دانشگاه آخه روز حذف و اضافه بود

حالا فکرش رو بکنید یکی ، دو ماه تمام به یه موضوع پروژه فکر کردید و استاد راهنماتون رو هم انتخاب کردید

یهو بهتون می گن :جا نداریم، لیست استاد فلانی رو بستیم ، 15 نفر تکمیله

شما باشید چی کار می کنید

اما من ...

اول با مسوول آموزش حرفم شد . بد چون دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست

رفتم پیش مدیر گروه

آخ آخ چشمتون روز بد نبینه

اول درخواست کردم

گفت :نمی شه، تمام . برو بیرون

خواهش کردم

گفت: دیگه تکرار نمی کنم نه ! بیرون

التماس کردم

گفت:دیگه جوابتو نمی دم! کانال ارتباطی بین من و تو بسته شد

کنه شدم

هر جا رفت رفتم

صد تا پیشنهاد دادم

صد تا دری وری ازش شنیدم و مودبانه و با کنایه جوابشو دادم

از اتاق بیرونم کرد

دوباره رفتم تو

نمی دونید چه پدری ازم در اورد

دیگه متلکهاش داشت اشکم و در می اورد

اما کوتاه نیمدم

خردم کرد سعی کردم با استفاده از جملاتش خردش کنم!!!!

اما آسیب ناپذیر بود

بالاخره نقطه ضعفش رو گیر اوردم!!!!!!!!!!!

(ببخشید به این راحتی لو نمی دم)

خلاصه امروز هم به اون چه که می خواستم رسیدم

تازه مسوول آموزش هم ازم عذر خواهی کرد (ماییم دیگه)!

و بعد تمام این دقدقه ها و به نظر خودم پیروزی ها

یکی از دوستای قدیم و صمیمیم (مریم گله)

بهم گفت : مهربون تر از خودت دیدی؟؟؟ توی محبت باید بهت گفت حاتم طاعی ...(بقیه اش خصوصیه )

اینقدر کوکم که حد نداره

کسی نمی خواد منو از کوک خارج کنه؟؟؟؟؟!!!!!!!!

کسی سوزن نداره این باد و خالی کنه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

من و ماریای نصرانی





چند ماه پیش زمانی که اولین بار بود که تلویزیون سریال معصومیت از دست رفته رو پخش می کرد

بهم گفت : کار جدید میر باقری رو دیدی؟

گفتم :کدوم ؟

گفت : همون که یکشنبه ها پخش می شه ، معصومیت از دست رفته!

گفتم :نه

...

پیشنهاد داد که ببینمش ( قسمتهای قبلش رو هم برام توضیح داد )!!!

هفته ها گذشت و دوتامون این سریال رو دنبال می کردیم و گهگاهی هم درباره اش حرف می زدیم

...

یه روز وسط همین حرفا گفت: من هر وقت ماریای نصرانی رو می بینم یاد تو می افتم! خیلی شبیه تو اه!!! (البته باید بگم منظور قیافه ظاهری نبود)

بعد ادامه داد : اما خدا نکنه من شعذب خزانه دار باشم

آهسته و با یه عالمه شرم و حیا و گفتم :نیستی

دیگه سکوت کردیم و هیچ وقت در بارش حرف نزدیم

با خودم فکر می کردم ماریا کجا و من کجا؟؟؟؟!!!!!

...

اما الان که دوباره این سریال داره پخش می شه ...

به جرات می تونم بگم

آره من خیلی شبیه ماریام

خیلی

خیلی

نه ، ماریا شبیه منه

همه کاراش ، همه حرفاش و همه عقیده هاش انگار از روی وجود من کپی برداری شده ...!!!!

حتی سرنوشتمون هم مثل همه!!!

اما کاشکی منم مثل ماریا جسمم هم پر می کشید

جسم بدون روح یعنی...

...

اما هنوز هم مطمئنم که او شعذب نبود

نبود و نیست

اما نمی فهمم چرا...؟؟؟

بوی یتیمی در شامه جهان پیچیده



امروز هم شنیدم ندای هل من ناصر ینصرنی او را ، اما ...

اما جوابی به گوش نمی رسد!!!

...         

وداع با حسین ، وداع با رسول الله است ، وداع با علی مرتضی است ، وداع با حسن مجتبی است

آنچه تو باید اکنون تو از آن وداع کنی ، حسین نیست ، تجلی تمام تعلق هاست اتکاء همه سختی هاست. لنگر کشتی وجود در همه طوفانها و بلاهاست...

دنیا نباشد آن زمان که تو نیستی حسین!

هیچ کس نمی تواند بفهمد که حسین با قلب من چه می کند؟

هیچ کس نمی تواند بفهمد که نگاه حسین در جان من چه می ریزد؟

...

بریده باد دستهای تو مالک!

این شمشیر مالک بن یسر کندی است که بر فرق امام فرود آمده است و انگار باران خون بر او باریده باشد، تمام صورتش را گلگون کرده است .

همه عالم فدای یک تار مویت حسین جان ! برگرد ! این سر و پیشانی بستن می خواهد . این کلاه و عمامه عوض کردن و ... این چشم خون گرفته بوسیدن

شرایط سختی است که سخت تر از آن در جهان ممکن نیست.

حکایت تشنه و آب نیست ، که تشنگی به خوردن آب زایل می شود.

حکایت ظلمات و برق نیست ، که روشنی به ظواهر عالم کار دارد.

حکایت پروانه و شمع نیست، که جسم شمع خود از روح پروانگی تهی است.

حکایت غریبی است حکایت این لحظات که فهم از دریافتن آن عاجز است چه رسد به گفتن و پرداختن آن...

حسین عصاره رحمت خداوند است .

اما مکن ، مگو ، مخواه زینب!

چون مرغ رگ بریده دور خودت بچرخ ، چون ماهی به خاک افتاده در تب و تاب بسوز ، اما لب به نفرین باز مکن.

اتمام حجت بکن ! فریاد بزن ، بگو که :« و یحکم ! اما فیکم مسلم!» وای بر شما! آیا در میان شما یک مسلمان نیست !

اما به آتش نفرینت دچارشان مکن.

بگذار زرعه بن شریک شمشیر را از پشت  بر شانه چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیکر او فاصله بیندازد

بگذار آن دیگری که رویش را پوشانده است گردن حسین را به ضربه شمشیر بشکافد

بگذار سنان بن انس با نیزه بلندش حسین را به خاک بیندازد

بگذار خولی بن یزید اصبحی ، به قصد جدا کردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود ، به خاک بیفتد و عتاب و ناسزای شمر را تحمل کند

بگذار شمر با دست و پای خو نین از قتلگاه بیرون بیاید ، سر برادرت را با افتخار بر سر و دست بلند کند و به دست خولی بسپارد و زیر لب به او بگوید:« یک لحظه نور چهره او و جمال صورت او آنچنان مرا به خود مشغول کرد که داشتم از کشتنش غافل می شدم. اما به خود آمدم و کار را تمام کردم .این سر! به امیر بگو که کار ، کار من بوده است.»

بگذار...نگاه کن

از اعماق جگر فریاد بزن :« حسین هنوز زنده است نامرد مردمان!»

اما نفرین نکن!!

...

چرا آسمان بر زمین نمی آید و چرا کوهها تکه تکه نمی شوند...