جامه التماسم اندازه تن توست، وقتی حجم نازنین یک رویا را به نرمای خواب نیمروز تابستان بر قامت آرزو میکشم و امید، یعنی رسیدن تو که سبک میآیی و گامهایت در همه پنجرهها مانند خورشید طلوع میکند و مانند اذان مهربانی، سبک سبک پر میکشد.
در امتداد یک نگاه، جاده تا ابد جاری ست. آخر آن جاده قامت بیبدیل تو ایستاده است.
آواز آواز تا صبح بیدار میمانم، غزل نام تو را میخوانم...پشت همه شبها مهتاب میکارم.
نمیدانم چقدر قناری لازم است مگر تا شاخه اقاقیا پر از عشق شود.
در انتهای همه انتظارها تو ایستادهای، بیدروغ ... مانند آینه که حتی اگر التماسش کنی به تو دروغ نمیگوید!
اسم تو یادمان میآورد که فراموش نشدهایم... بالایی، بالایی، بالاتر از همه ستارهها.
خورشیدی، خورشیدی، خورشیدتر از همه نورها،
مسیح آرامش، کلیم دوست داشتن ... قطره قطره آب میشوم در شعلههای انتظار تو.
البرز بیداری، ساوالان شکوه، قله اشتیاق... دشت به دشت، دامن به دامن نگاه که به راه تو دوختهام.
فرش مخملی ستاره را تا هفتمین آسمان بالا میروم تا بلکه رو در روی تو باشم: چشم در چشم آفتاب !
وقتی مثل خوابگردها تمام کوچه پسکوچهها را به دنبال تصویر تو میگشتم، نام همه کوچهها <مهدی> بود، سبز سبز، چونان که گویی بر بالای بلندترین مسجد شهر نام تو را سبز نوشتهاند و در نور خفیف بامدادترین صبح عاشقی میدرخشید.
چه عالمیدارد این عشق ...میشود تا صبح توی کوچههای شب
راه رفت و خواند و آخر همه آنها به یک نام ختم میشود: نام فروزان تو میدرخشد و عشق آخر این کوچه بر جانمازی پهن شده است که تربت همه کربلاهاهای تاریخ را بر آن نهادهاند.
ای مسیح منتظر، ای کلیم دانایی، ای زرتشت نور... ای محمد همه خوبیها... ای پاک! چه جانها که به عشق تو نسوخته است و چه خورشیدها که به یاد تو نگداخته است... آمدن تو مانند اذان بلال آغاز همه پیروزیهاست...
چنان به کوچههای عشق تو زدن فرجام شیرین دارد که هیچ فرهادی بینقش روی تو از آن بازنیامده است.
همه عشقها و جنون عاشقی از تو است وگرنه این پای برهنه کجا و این سنگلاخ بی پایان کجا؟!
اکنون در این ساز، تنها دم مسیحایی تو ترانه میسازد... آفتاب تو بر این آسمان قبله نماز را راست میدارد.