اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

مدیریت فناوری و اطلاعات

خدمت دوستان عرض کنم که ارشد هم قبول شدم   

دیگه کم کم داره کلکسیون دانشگاههام کامل می شه یه دانشگاه آزاد کم داشت که الحمدالله مجوز ورود دادن  

فقط مونده یه پیام نور که خدا فراگیرش رو خیر بده مثل آب خوردنه 

راستی یه چیزی : کلاسهای دانشگاهم با کلاسهای mcse ام تداخل داره موندم چه کنم 

به نظرتون کدومشون رو بپیچونم؟؟؟!!!

ارشد

می گن فردا نتایج کنکور ارشد می آِید

پس من چرا اینقدر خیالم راحته؟؟؟؟

چرا نه ذوقی ؟ نه شوقی؟ نه دلهره ای ؟ نه ترسی؟

هیچ حسی ندارم

من و ناصری و گربه و ...

هر چقدر تا چند ماه پیش این کلاس پنجشنبه هام رو دوست داشتم حالا ازش بدم می آد ،‌ فکر کنم آه یزدان پناه (مدیرعاملم) گرفته آخه بیچاره خیلی از پنجشنبه ها اصرار می کرد که حداقل یه یک ساعتی برم سر کارم من روی خر خودم سوار بودم که نمی تونم کلاسم واجب و مهم و حالا دعا می کنم که ...

القصه پنجشنبه این هفته طبق معمول کلاس ساعت دو شروع می شد یه یک ساعتی هم از خونه مون تا میدون توحید راه اه من هم بی خیال همه چی صبر کردم اذان ظهر رو گفتن نماز خوندم و حدودهای یک و نیم از خونه زدم بیرون

چند قدمی که رفتم هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که دیدم این بچه گربه جدیده که تازه متولد شده و تازه شده بود هم محلی مون داره روی زمین غلط می زنده یه دفعه مامانش هم دوید اومد پیش اش جلو تر که رفتم دیدم ای دل غافل همسایه محترم اومده پرایدش رو از پارک در بیاره طفلک رو زیر کرده اشک توی چشمام حلقه زد نمی دونستم چی کار کنم طفلکی داشت جون می داد و مامانش دورش می گشت خونی بود که از طفلک پخش می شد به اطراف ...

از خودم بدم اومد دو تا پا داشتم چهار تای دیگه قرض کردم و زدم به فرار اونقدر دویدم که دیگه نفسم بریده بود...

بالاخره با هزار تا بدبختی (نبود ماشین و تاخیر مترو و بستن خیابان به علت نشست و ...) رسیدم سر کلاس حوصله این استاد جدیده رو که نداشتم هیچ یه عالمه اتفاقات دلخراش رو هم تحمل کرده بودم رفتم یه گوشه ته کلاس دستم رو زدم زیر چونه ام و وانمود کردم دارم گوش می دم اما حواسم پیش بچه گربه هه بود

یه دفعه استاد اه برگشت گفت تو دیر اومدی ما باید اخم کنیم تو برای ما قیافه گرفتی می خواستم یه چیزی بگم که تا فیها خالدونش بسوزد اما دیدم جواب ابلهان خاموشی است (ببخشید ولی حقشه)

دو سه ساعتی وراجی می کرد کتاب ماکروسافت رو باز کرده بود و داشت ترجمه می کرد گهگاهی سرم و بلند می کردم از بچه می پرسیدم چی داره می گه واقعا اینها اینفرا یکه می گفتن آره داره دوره می کنه

ای دل غافل کلاس تموم شد تازه گفت خب این هم جلسه اول اینفرا 2

همه از تعجب کپ کرده بودیم

در عرض 3 ساعت 122 صفحه از کتاب زبان اصلی ماکروسافت رو برامون بلغور کرده بود

بعدش گفت خب خودتون توی خونه این چند صفحه رو بادقت بیشتر بخونید

...

خدایی اش اینها چی فکر می کنن؟؟؟

تازه توی راه برگشت هم مریم بهم یه کفتر مرده نشون داد

چه دنیای قریبی یه