اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

فرشته بیکار


روزی خواب عجیبی دیدم . دیدم که پیش فرشته ها هستم و به کارهای آنها نگاه می کنم . هنگام ورود ، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدم که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند ، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند .

از فرشته ای پرسیدم  : شما چکار می کنید ؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد ، گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم .

کمی جلوتر رفتم . باز تعدادی از فرشتگان را دیدم که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند .

پرسیدم : شماها چکار می کنید ؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .

کمی جلوتر رفتم و یک فرشته را دیدم که بیکار نشسته است .

با تعجب از فرشته پرسیدم : شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند .

از فرشته پرسیدم : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند ؟

فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند : خدایا شکر .

دوره گرد

یاد دارم در یک غروب سرد سرد

می گذشت از توی کوچه دوره گرد

 

دوره گردم دار قالی میخرم

دست دوم جنس عالی می خرم

 

گر نداری کوزه خالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم

 

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی زدو بغضش شکست

 

اول سال است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

 

سوختم دیدم که بابا پیر بود

بد تر از آن خواهرم دلگیر بود

 

بوی نان تازه هوش از ما ربود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

 

چهره اش دیدم که لک برداشته

دست خوش رنگش ترک برداشته

 

مشکل مادر درد نان نبود

حتم دارم که خدا آنجا نبود

 

باز آواز درشت دوره گرد

پرده اندیشه ام را پاره کرد

 

دوره گردم دار قالی میخرم

دست دوم جنس عالی میخرم

 

خواهرم بی روسری بیرون پرید

آی آقا سفره خالی می خری؟؟؟

 

بهار

خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود

هر کسی گمشده ای دارد ،

و خدا گمشده ای داشت.

هر کسی دو تا است، و خدا یکی بود.

هر کسی بدانگونه که "احساسش" می کنند ، هست.

"و در آغاز هیچ نبود ،

کلمه بود ،

و آن کلمه خدا بود."

خدا آفریدگار بود

و چگونه می توانست نیافریند؟

و خدا آفریدگار بود

و دوست داشت بیافریند :

زمین را گسترد

و دریا را از اشکهایی که در تنهایی ریخته بود پر کرد

و کوه های اندوهش را-

که در یگانگی دردمندش ، بر دلش توده گشته بود-

بر پشت زمین نهاد؛

و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد،

و رنگ نوازش های مهربانش را به ابر ها بخشید،

اما....

آفریده هایش او را نمی توانستند دید ، نمی توانستند فهمید می پرستیدندش ، اما نمی شناختندش

و خدا چشم براه "آشنا" بود.

 

هیچکس او را نمی شناخت ، هیچکس با او" انس" نمی توانست بست

     "انسان " را آفرید !

و این ، نخستین بهار خلقت بود.

 

یکی از بهترین نوشته های دکتر علی شریعتی