الهی امشب که شب قدر است
همه قرآن به سر می کنند
مرا توفیق ده که قرآن به دل کنم.
هفته ای که گذشت حالم اصلاًً خوب نبود!!!!!!
با این همه سعی می کردم توی محیط کار خودم رو مثل همیشه نشون بدم
این کار رو هم به نحو احسن انجام دادم
هیچکی نفهمید که درونم چه خبره
به جز...
برگشت بهم گفت : دو ، سه روزه که کلاًً حالت خوب نیست ! چیزی شده؟
- : نه
و اونوقت با شوخی و خنده شروع کرد از دردم حرف زدن
خدای من انگار که توی تک تک لحظاتم با من بوده و ...
نمی دونم از کجا می فهمه اما بار اولش نبود
یه بار خودش رو پشت فال حافظ مخفی کرد و از اسرار وجودم گفت
یه بار به بهانه پوشش جدیدم سوال عجیبی پرسید که حتی منتظر پاسخ هم نشد
و شروع کرد از ته دلم حزف زدن
و در آخر گفت : ما توی این وضعیت سیاسی، اقتصادی یه روشنفکر باحجاب می خوایم نه یه باحجاب متعصب!!!!!!!!
و اینبار توی دانشگاه به بهانه یه درب حرفهایی رو زد که...
آره راست می گه خیلی کار داریم
به اندازه هر فقیری که توی ایرانه ما کار داریم
باید منطقی تر فکر کنم
" خدایا به من توفیق تلاش در شکست، صبر در نومیدی، رفتن بی همراه، جهاد بی سلاح، کار بی پاداش، فداکاری در سکوت، دین بی دنیا، مذهب بی عوام، عظمت بی نام، خدمت بی نان، ایمان بی ریا، خوبی بی نمود، گستاخی بی خامی، مناعت بی غرور، عشق بی هوس، تنهایی در انبوه جمعیت و دوست داشتن بی آنکه دوست بدارند، روزی کن"
کتاب فلسفه نیایش
دکتر علی شریعتی
با توام ای لنگر تسکین
ای تکانهای دل! ای آرامش ساحل!
با توام ای نور! ای تمام طیفهای آفتابی!
ای کبود ارغوانی! ای بنفش آبی!
با توام ای شور! ای دلشوره شیرین!
با توام ای شادی غمگین!
با توام ای غم! غم مبهم!
ای نمی دانم! هر چه هستی باش!
اما کاش...
نه، جز اینم آرزویی نیست: هر چه هستی باش!
اما باش
با اجازه علیرضا رهرو بهشت
"دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود . فریب می فروخت .مردم دورش جمع شده بودند ،هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر میخواستند
توی بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ و خیانت ،جاه طلبی و ... هر کس چیزی می خرید و درازایش چیزی می داد . بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی ها پاره ای از روحشان را .بعضیها ایمانشان را می دادند و بعضیها آزادگیشان را. شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد .حالم را بهم می زد . دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.انگار ذهنم را خواند ، موذیانه خندید و گفت :من کاری با کسی ندارم ، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم . نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد . می بینی؟ آدمها خودشان دور من جمع شده اند .
جوابش را ندادم . آنوقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت : البته تو با اینها فرق می کنی . تو زیرکی و مومن . زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد . اینها ساده اند و گرسنه . به جای هر چیز فریب می خورند .
از شیطان بدم می آمد . حرفهایش اما شیرین بود . گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت .
ساعتها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود .دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم
با خودم گفتم بگذار یکبار هم شده کسی ،چیزی از شیطان بدزدد . بگذار یکبار هم او فریب بخورد .
به خانه آمدم و در کوچک جعبه ی عبادت را باز کردم .
توی آن اما جز غرور چیزی نبود .
جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت .
فریب خورده بودم، فریب.دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود ! فهمیدم که آنرا کنار بساط شیطان جاگذاشته ام .
تمام راه را دویدم . تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم . می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم . عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم .
به میدان رسیدم ، شیطان اما نبود .
آنوقت نشستم و های های گریه کردم . اشکهایم تمام شد . بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم ، صدای قلبم را .
و همانجا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم ، به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود."