اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

تبریک

سالروز اصطفاء مصطفی (ص) و تولد اولین آیه ی نور مبارک باد.

 

بخشید امروز هم سر کارم وقت ندارم بیشتر بنویسم فقط

 

تو اگر در طپش باغ خدا را دیدی همت کن

و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است

السابقون السابقون

یکشنبه ای که گذشت بهترین روز عمرم بود

...

حرفهام، فکرهام ، اعقایدم و نوشته هام داره رنگه دیگه ای می گیره!

و خواننده ای دیگر!

...

نمی دونم معبودم به پاداش کدوم کارم این همه محبت رو داره نثارم می کنه

و من مبهوت اینکه چه جوری باید سپاس بگم

...

روزهای شیرینی است

شبهای مشوشی و لحظات ماندگار

...

می دونم شاید هیچ وقت اینجا نیای

می دونم شاید هیچ وقت این متن رو نخونی

اما می خوام بنویسم

برای تو بنویسم

که تمامی عشقی در یک وجود و تمامی محبتی در یک کلام

برای تو ای که در ذره ذره وجودم آب می شوی و مرا به سوی نور هدایت می کنی

خوب می دانم هر تار موی سپیدت نشان دردی است از دردهای امثال من

توئی که مرا به این وادی فراخواندی و پا به پا همراهم آمدی

تو را سپاس

و معبود الهی مان را سپاس

الحمد الله رب العالمین

چرا که تو را در مسیر من راه من قرار داد و من را در الوهیت خودش ذوب کرد

سکوت

سکوت ، زبان ناگفته فرشته هاست ... سکوت ، سر درخشش آن چشمهاست که هنوز از آن نگاه کهنه می سوزند ... بعضی کلمات را نباید خرج کرد باران ...  بعضی چیز ها را نباید فروخت باران ... روی بعضی چیزها نباید قیمت گذاشت ... نباید ... . من همه چیز را فروخته ام ... همه چیز را ...
 
ترسم از این نیست ... ترسم از بی چیزی در  بازار شلوغی که در آن همه چیز را ارزان می خرند و می فروشند نیست ... ترسم  انتهایی است که بر آن پایانی متصور نیست ... بر انتهایی که از سوی دیگری مرا به خود می کشد ...  از هجوم دنیایی که صاف ترین لحظات مرا طلب می کند ... پنهان ترین نگاه وجودم را می خرد ... بهایش  را می دهد ... و مرا با خود تنها می گذارد  ... ترسم از تسلیم شدن است ... تسلیم ... تسلیم ...
کی باران ؟ کی ؟ این دریاها آرام می شوند ... کی من نقش آن جزیره را در آن دورها می بینم ...کی می رسد که او که خیر الفاصلین است ... کی می رسد که او که تمام لحظه های عالم مال اوست ... کی می رسد  او که مهربان است و همیشه چشمانش این پایین ما را نگاه می کند ، آن  فاصله ها را که با آن می توان از تمامی درها گذشت ، از آن در تنگی که مسیح گفته ، از آن گذرگاه عافیت که تنگ است ... نشانم دهد  باران ؟ کی می شود که نشانم دهد و نترسم ...! نترسم ... نترسم ...

دلم می خواهد نه برای تو ، برای کسی که شبی در انتهای آن روزهای سیاه که هر لحظه اش هزار شب تاریک بود ، برای کسی که شبی در آن روزها که زشت ترین روزهای عمرم بود و پر بود از تیره ترین کلام عالم ، پر بود از کینه ، به من مهر را آموخت ، دلم می خواهد نه برای تو ، که برای او بنویسم ...

باران ، من روزهای زیادی را با کینه زیسته ام ... روزهای زیادی را که حتی یک روزشان هم برای یک  زندگی زیاد است ... من روزها با کینه زندگی کرده ام باران ...اما نه ... زندگی با کینه زندگی نیست ... تکرار هر روزه مرگ است ... تنفس بیمار مسلولی است که با هر نفسش مرگ را به درون می کشد ... تنفس بیماری است که  هر نفسش  تمام زیر و بم دستگاه تنفسش را پنجه می کشد  و از درون خفه اش می کند ... باران من روزهایی از حق زیستن محروم بوده ام  و بگذار برایت داستانی تعریف کنم  از شبی که من میهمان غریبه کسی بوده ام  و میز بانی داشته ام باران که  میزبان خوبی بود ... خوب باران ... خوب بود .. .آن خوبی که تو می دانی معنایش  چیست ... آن خوبی که هنوز هر وقت که چشمانم را ببندم و لبانم را ، به من لبخند می زند و مثل دخترک کبریت فروش  روشن می کند آن تاریکی ها را که هنوز تاریک تاریک تاریک است ...

خیلی چیزها را نمی شود فراموش کرد باران ... خیلی چیزهای کوچک را  نمی شود فراموش کرد

 

مرگ

شاید باورتون نشه

اما من دیشب مرگ رو تجربه کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!

قشنگ ترین حس ممکن که می تونه به آدم در زمان حیاتش دست بده!!!!!