اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

اعترافات یک بی گناه

نمی زارن آدم زندگیش رو بکنه، مدام آدم رو انگولک می کنند، هی خودت رو می زنی به کوچه علی چپ ولی دست بردار نیستند، اینقدر توی وبلاگاشون از این چرندیات نوشتن که ما رو هم مجبور به اعتراف کردند. اگر دستم بهشون برسه ... 

خلاصه و مفید

1ـ دروغگوی ماهری هستم بعضی وقتا خودم هم دروغام رو باورم می شه

2ـ تیپم برام خیلی مهمه، رنگ شلوارم با مانتوم ست باشه، جورابم با کفشم، کفشم با کیف و ... بعضی وقتا خودم هم کلافه می شم

3ـ تنوع طلبم ، زود از یه لباس خسته می شم، نشده دو روز با یه لباس بیام بیرون

3ـ تا دلت بخواهد حرافم

4ـ بسیار حساس و دل نازک ،بهتر بگم احساساتی

5ـ اوه اوه نمی دونی چقدر لجبازم

6ـ یه کم زیاد هم مرموزم

7ـ بی خیال دنیا و مال و منالش

8ـ فکر کنم پز هم زیاد می دم

9ـ دوست دارم همه جا نفر اول باشم

10ـ عاشق تعریف و تمجید

... اه بس دیگه 10 تا شد خودت رو کنترل کن ، بی جنبه ، واقعا بی جنبه ام هااااااااا

خیلی خوشحالم

بارالها، معبودا هزاران بار ترا شکر

ترا شکر

ترا شکر

... 

 

باورتون نمی شه چقدر خوشحالم ، دلم می خواهد پرواز کنم

بالاخره نمره پروژه ام هم اومد

مریم جونم خیلی دوست دارم

مرسی عزیزم

خدا کند که بیاید

 

کدام گوشه ی دنیا نهفته روی چو ماهت

اله من ز که پرسم نشان یوسف چاهت

چقدر ناز غزل را کشیده ام که سراید

تمام سوز دلم را ز دوردست نگاهت

به کوچه های عبورت چقدر اب بپاشیم

یواشکی من و این چشم های مانده به راهت

هنوز می رسد از لا به لای این همه تقویم

صدای ندبه و زاری ز جمعه های پگاهت

چه قصه ها که شنیدم ز کودکی ز ظهورت

نیامدی و شدم خود چه قصه گوی پر اهت

چقدر هلهله دارد طنین سبز طلوعت

چقدر همهمه دارد گدای این همه جاهت

چگونه جان بسپارم به پای سرخ ظهورت

به وقت گفتن این شعر و یا رکاب سپاهت

شکسته بال عروجم ز تیرهای معاصی

خدا کند که نیفتم ز دیدگان سیاهت

تمام شهر و محل را سپرده ام که بگویند

به هر کجا که تو هستی خدا به پشت و پناهت

دعاترین دعاها همین دعای نگار است

امان بده که بمیرم به پای بقیت الاهت

زندگی... مرگ ... زندگی

این شعر رو توی وبلاگ لذت مرد بودن خوندم

خیلی خوشم اومد دلم نیومد برای همیشه اینجا ثبت اش نکنم

البته با اجازه آقای محمد آشنا: 

زندگی پایانی دارد

شاید امروز من بمیرم

پس امروز جور دیگر خواهم زیست

امروز من مهربان خواهم بود

امروز شاد خواهم بود ، شاد خواهم کرد

امروز خواهم بخشیید ، عذر خواهم خواست

امروز شکر خواهم کرد ، عبادت خواهم کرد

امروز راست خواهم گفت ، راست خواهم رفت

امروز زیبا خواهم بود ، زیبا خواهم دید

امروز به دیدار خورشید خواهم رفت ، ماه را خواهم بوسید

امروز من دوست خواهم داشت

امروز روز خوبی برای مردن است !

چون امروز خوب خواهم زیست

                                             

مامان ... بابا

این هم به درخواست مریم گله


با مامان و بابا داشتیم تلویزیون تماشا می کردیم که مامان گفت : " من خسته ام و دیر وقته . میرم بخوابم "مامان بلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد . بعدش همه لباسهای کثیف را در لباسشویی ریخت ، ظرفها را شست ، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه کتابها را مرتب کرد ، شکرپاش را پر کرد ، ظرفها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای چایی صبحانه فردا پر از آب کرد ، پیراهن بابا را اتو کرد و دکمه لباس برادرم را دوخت . ورق های بازی را از روی میز جمع کرد و دفترچه تلفن را سر جاش توی کشوی میز گذاشت . گلدانها را آب داد و چند دقیقه ای ایستاد و خیره نگاهشون کرد میدونستم که توی دلش داره با اونها حرف میزنه با اینکه پشتش به من بود مطمئن بودم که نگاهش پر از عشق و محبته ، بعد خم شد چند تا برگ را که زرد شده بودند چید وریخت توی سطل آشغال اتاق که با خودش میبرد تا خالیش کنه ...حوله خیسی را روی بند انداخت . ایستاد و خمیازه ای کشید ، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب حرکت کرد . کنار میز ایستاد مقداری پول برای سفر شمرد و کنار گذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت ، نامه اداری را که باید پست میکرد دوباره مرور کرد در پاکت را چسباند ، آدرس را نوشت و تمبر زد ؛ لیست خرید خانه را هم روی کاغذی نوشت و هر دو را در کیفش گذاشت .بعد دندانهایش را مسواک زد و ناخن هایش را سوهان کشید ، برای بابا چایی ریخت . بابا گفت : " فکر کردم گفتی داری میری که بخوابی؟! " و مامان جواب داد : " درست شنیدی دارم میرم بخوابم " بعد چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست ، شعله بخاری ها چک کرد . به تک تک بچه ها سر زد و شنیدم که با برادر بزرگم صحبت میکرد . لباس های بهم ریخته را به چوب لباسی آویخت ، جورابهای کثیف را در سبد انداخت ، ساعت را برای صبح کوک کرد ، لباسهای شسته شده را پهن کرد ، جا کفشی را مرتب کرد و به لیست خرید چند مورد اضافه کرد ....
در همان موقع ، بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت : " فیلم جالبی بود ، من میرم بخوابم " و بدون توجه به هیچ چیز دیگری ، دقیقا همین کار را انجام داد !
آیا چیز فوق العاده ای در این جریان نمی بینید ؟

شکر

اگه بهت بگم پنجشنبه چقدر خوش گذشت باورت نمی شه

خیلی ، خیلی عالی بود

حسابی خوش گذشت

فکر کنم یه چند روزی کیفور پنجشنبه باشم

می دونی چرا اینقدر کیف داد؟؟؟

آخه درست زمانی بود که اصلا انتظارش رو نداشتم

خدایا شکر

بارالها من لایق این همه مهربونی نیستم ، تا ته عمر ممنونتم

خودت بهم یاد بده که چه جوری شکر این همه نعمتت رو به جا بیارم

و من امروز چه اندازه تنم هوشیار است