اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

سومین سالگرد

انتظار امان را می برد و چشم را به در سفید می کند. لحظه ها را سنگین و نفس کشیدن را سخت می کند.

چندانکه عمر طی می شود می پندارم درختی هستم کهنسال که جز پاییز برگریز و زمستان سرد ، بهاری بخود ندیده است.

آری بهار را در تو می جویم و انتظار را بر دیده منت ارج می دهم تا تو ...

...

نه نامه ام باید کوتاه باشد بی حرفی از ابهام و آینه

پس از نو می نویسم :

این هم سومین سالگرد تولد وبلاگم و بیست و ششمین سالگرد تولد خودم

با اینکه دور و ورم خیلی شلوغه ولی عجیب احساس تنهایی می کنم!

شاید راست می گه دارم بزرگ می شم!

چقدر به این تنهایی و سکوت خو کردم و چقدر از شکستنش هراس دارم !

چقدر تغییر کردم!

چقدر دنیا برام کوچیک شده!

چقدر آرزوهام بزرگ شده!

وقتی داشتم شمع های تولدم و فوت می کردم آرزو کردم...

دعا کنید برآورده بشه

راستی یه عالمه هدیه گرفتم اما می دونید چی دلم می خواد ؟!

دلم می خواد یکی با هام بیاد بریم قم !!!

عجیبه نه!!!!

بی خیال ...

 

به گمان من

ژرالدین دخترم:
اینجا شب است، یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.
نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن، به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم . من از تو
خیلی دورم، خیلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند.
تصویر تو آنجا روی میز هست . تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزلیزه" میرقصی . این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی ، آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی، برق ستارگان چشمانت را می بینم.
شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد، در گوشه ای بنشین ، نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم، ژرالدین من چارلی چاپلین هستم . وقتی بچه بودی، شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم . قصه زیبای خفته در جنگل ،قصه اژدهای بیدار در صحرا، خواب که به چشمان پیرم می آمد، طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .
من در رویای دختر خفته ام . رویا می دیدم ژرالدین، رویا.......
رویای فردای تو ، رویای امروز تو، دختری می دیدم به روی صحنه، فرشته ای می دیدم به روی آسمان، که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بینی؟ این دختر همان دلقک پیره .
اسمش یادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت تو است. برقص
.
من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ، و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ، و بیشتر از آن ، صدای کف زدنهای تماشاگران ، گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ، و زندگی مردمان را تماشا کن.
زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ، که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ، و در آن شبها ، در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ، به خواب میرفتی، و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربان
قلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آ
یا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟
............. تو مرا نمی شناسی ژرالدین . در آن شبهای دور، بس قصه ها با تو گفتم ، اما قصه خود را هرگز نگفتم . این داستانی شنیدنی است‌:
داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد .این داستان من است . من طعم گرسنگی را چشیده ام . من درد بی خانمانی را چشیده ام . و از اینها بیشتر ، من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ، اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ، احساس کرده ام.
با اینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آید ، از تو حرف بزنیم . به دنبال تو نام من است:چاپلین . با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند ، خود گریستم .
ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی ، تنها رقص و موسیقی نیست .
نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون میایی ، آن
تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن ، اما حال آن راننده تاکسی را که تو
را به منزل می رساند ، بپرس ، حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت ، چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار . به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام ، فقط این نوع خرجهای تو را، بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی .
گاه به گاه ، با اتوبوس ، با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن، و دست کم روزی یکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنان
هستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند .
و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را برتر از تماشاگران
رقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوب
می شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است . در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرورتر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست .
نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن .
آیا بهتر از تو نمی رقصند؟

اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد .
همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد .
من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مال
من نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ."
جستجویی لازم نیست . این نیازمندان گمنام را ، اگر بخواهی ، همه جا خواهی یافت .
اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ، برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم، من زمانی دراز
مدتی
در سیرک زیسته ام، و همیشه و هر لحظه، بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند، نگران بوده ام، اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار، بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ، سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .آن شب، این الماس ، ریسمان نا استوار تو خواهد بود ، و سقوط تو حتمی است .
شاید روزی ، چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند، آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ، همیشه سقوط می کنند .
دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ، این الماس بر گردن همه می درخشد .......
.......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم .
به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .
برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .

اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری.
بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد.....

 

بهار عشق قشنگم...

اولش که فهمیدم خواننده وبلاگم شده عکس العمل عجیبی نشون دادم!

حقیقتش دوست نداشتم بیاد اینجا

آخه می دونید چی یه؟ دیگه مجبورم حرفام رو با سانسور بنویسم یا حداقل درباره اون و عموش کمتر بنویسم

ولی خب بی خیال

 به هر حال این هم یکی از مشکلات وبلاگه

آره باید ورودت رو به دنیای مجازیم تبریک بگم و ...

خوش اومدی، ناز قدمت، صفای معرفتت...