اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

دلا خو کن به تنهایی

 

یک روز بهم می گفت هیچ چیز رو خیلی نخواه ، هر چی چیزی رو که خیلی بخوای خدا ازت می گیره، می گفت بخواه ولی خیلی نه 

اولش فکر می کردم خیلی حرف خنده داری یه، اما الان می بینم راست می گه 

خیلی دلم می خواست... اما... 

چقدر تنهام 

احساس تنهایی می کنم 

خیلی 

خیلی 

چقدر غمگینم 

چاره ای ندارم باید بازم هم سرم رو بکنم توی کتاب و دفترهام 

شاید قسمت ما هم این بوده 

فکر نمی کنم راه رو اشتباه رفته باشم 

 چقدر دلم می خواهد برم کوه  


دلم گرفت ای هم نفس
پرم شکست تو این قفس
تو این غبار
تو این سکوت
چه بی صدا
نفس نفس

مجنون لیلی

کنار سیب و رازقی نشسته عطر عاشقی 

من از تبار خستگی بی خبر از دلبستگی 

عاااااااااااااااشقم 

کنار هر ستاره ای نشسته ابر پاره ای 

من از تبار سادگی بی خبر از دلدادگی 

عااااااااااااشقم 

 

سه شنبه از ۶ تا ۹ باهاش بودم 

چهارشنبه با هم ناهار خوردیم 

پنجشنبه هم دیدمش

عاقبت آزادی دستوری

شهری بود که در آن همه چیز ممنوع بود. و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با بازی الک دولک می‌گذراندند. و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گله و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.

سالها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند.

 جارچی‌ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:"آهای مردم! آهای...! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست."

 مردم که دور جارچی‌ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک‌شان را از سر گرفتند..

 جارچی‌ها دوباره اعلام کردند: "می‌فهمید؟شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد، بکنید."

 اهالی جواب دادند: "خب!ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم."

 جارچی‌ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلا انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند.

 ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک‌شان ادامه دادند؛ بدون لحظه‌ای درنگ.

 جارچی‌ها که دیدند تلاش‌شان بی‌نتیجه است، رفتند که به امرا اطلاع دهند.امرا گفتند: "کاری ندارد!الک دولک را ممنوع می‌کنیم."

 آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را کشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند!!!!

 

بازی/داستانی از ایتالو کالوینو

صبر

 

 

نمی فهمم چرا اینقدر صبر میکنم؟ 

خسته شدم  

خسته 

 

یه کم هم احساس حسادت می کنم 

حسود شدم 

حسود 

.