اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

می شود

می توان شکست ها و تلخی های گذشته را فراموش کرد و هرگز به خاطر نیاورد . می توان چهره های زشت و عبوس و رفتارهای ناپسند و آزاردهنده را از یاد برد و دیگر به یاد نیاورد. می توان سرکوفت ها و زخم زبان ها را به خاطر نسپرد . می توان بداخمی ها و نیش زبان های دیگران را به دل نگرفت و فراموش کرد.

می توان از دست دادنی ها را از دست داد و به آنها فکر نکرد . می توان فقط زیبایی ها و مهربانی ها را به خاطر سپرد و زشتی ها را ندید و ضمیر را از وجود همه ی نامهربانی ها و زشتی ها تهی ساخت .

می توان به کلاس تضعیف حافظه رفت و روی تقویت قوه ی فراموشی کار کرد ! می توان فراموشکار بود و شخصیت های خودخواه را به فراموشی سپرد و هر لحظه نو و تازه بود . می توان خاطر را از خاطره های آزاردهنده خالی کرد .

فراموشی بخشی از توانایی انسان است و می تواند در موارد بسیاری به نجات انسان بیاید و او را از شر غم و غصه های به ظاهر تمام نشدنی خلاص کند . فقط به شرطی که در بدترین شرایط زندگی ، انسان به خاطر آورد که می تواند به خاطر نیاورد و می تواند به اختیار خود هر چه را که بخواهد فراموش کند و اگر لازم باشد تمام حافظه اش را به یکباره بیرون بریزد و دوباره از نو متولد شــــــــــــــــود .

 

من می مونم چون....

 

                                   

 

اونروز بهشون گفتم: من برای پول کار نمی کنم برام فرقی نمی کنه حقوقم 1 میلیون باشه یا 1 تومن

من بخاطر همکارام کار نمی کنم با وجود اینکه خیلی دوسشون دارم اما برام فرقی نمی کنه همکارم پریسا باشه یا مهرناز یا بهاره

من بخاطر مدیرعاملم کار نمی کنم با اینکه برام فوق العاده ارزشمنده اما دلیل موندن من توی موسسه نیست.

من بخاطر نوع فعالیتم توی موسسه کار نمی کنم برام فرقی نداره نوع کاری که انجام می دم چیه ...

من خوب می دونم که هیچ کدوم ازاینها وادارم نمی کنه توی موسسه بمونم

اما نمی دونم برای چی موندم

خیلی برام حرف زد از خط مشی موسسه گفت از برایند کارمون نه فرایندش ، از اهداف و چشم انداز وسیعمون اما هیچکدوم راضیم نکرد

 

من خط مشی موسسه رو حفظم

من با تمام وجود به شش بند ت (تقوی ،توکل، تدبر، تلاش، تحمل، تسلیم) اعتقاد دارم و عمل می کنم

من چشم انداز موسسه رو با تموم وجود حس می کنم

من توی نقشه ذهنیم آینده موسسه رو می بینم اما آیا اینها دلیل موندن منه؟؟؟

48 ساعت تموم با خودم جنگیدم و عهد بستم که اگه شنبه فهمیدم که چرا دارم کار می کنم می رم موسسه اما اگه نفهمیدم...

شنبه درست ساعت 5 صبح که مامان بیدارم کرد بریم مسجد نماز وقتی پام رو از تختم گذاشتم پائین یه جمله گفتم:

من بخاطر کشورم کار می کنم!!!!!!!

آره شاید تو هم فکر کنی این یه شعاره همونطور که اولش من هم فکر می کردم...

ساعت 6 از خونه زدم بیرون با همین کلام بخاطر کشورم

تا ساعت 8 بعدازظهر داشتم به این جمله فکر می کردم

کم کم داشت این جمله می رفت توی وجودم که ...

توی راه خونه دوباره بهمم زد

بهم گفت : در هر 1 ثانیه یه نفر به خاطر فقر از گرسنگی می میره و ...

همین برام بس بود

 تا زمانی که پیادم کنه شکمهای ورم کرده کودکان اتیوپی جلو چشمام بود

تمام ذهنم بهم ریخته بود تا صبح بیدار موندم

و روز بعد با این جمله رفتم سرکار

 من بخاطر دنیام کار می کنم

 به خاطر مردم دنیام کار می کنم تا آخرتم رو بسازم

دنیای دیگران رو آباد می کنم تا بتونند آخرتشون رو آباد کنند

تا بتونن چشماشون رو به روی تموم نشونهای الهی باز کنن

من توی موسسه می مون

 من خودم رو وقف موسسه می کنم

من با تمام وجودم پله های ترقی موسسه رو روی هم سوار می کنم چون به این ایمان دارم که ...

و در روز آخر هم کلام نهایی رو نثارم کرد

و من و حواله کرد به

 آیه  111 سوره هود:

پس ای رسول ما تو چنانکه ماموری استقامت و پایداری کن و کسی که با همراهی تو به خدا رجوع کرد و هیچ از حدود الهی تجاوز نکنید که خدا به هر چه شما می کنید بصیر و داناست.

 

آره اگه خدا بخواد تا زمانی که حتی یه فقیر روی کره زمین وجود داره من با چنگ و دندون توی موسسه کار می کنم حتی اگه شما بهم بگید برو من می مونم حتی اگه هیچ کاری نداشته باشیم مثل همون روزای خودتون توی افق

وای راست می گید:

                                                       چقدر کار داریم

 

                                     

آمده ام

 

آمده ام که سر نهم

عشق تو را به سر نهم

گر تو بگویی ام که نی

نی شکنم شکر برم

بازگشت

یه جورایی کیفم کوکه

اما دلم براش تنگ شده