اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

پروژه و استاد راهنمام

              
                                                



نمی دونید امروز چه روزی داشتم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

قبلا می دونستم لجبازم اما فکر نمی کردم تااینقدر!!!!!!!!!!!!!

راستش می دونید چیه

من هر چی رو می خوام باید به دست بیارم

حالا به هر قیمت و فلاکتی هم که شده باشه ، چیزی رو که بخوام باید بهم بدن

مخصوصا این عادت بدم توی این چند وقته که وضعیت روحیم خراب بوده و هر چی خواستم هیچکی نه نگفته بد تر شده ...

برم سر اصل مطلب

امروز از صبح گوشم درد می کرد  و حالم خوش نبود

ولی چاره ای نبود باید می رفتم دانشگاه آخه روز حذف و اضافه بود

حالا فکرش رو بکنید یکی ، دو ماه تمام به یه موضوع پروژه فکر کردید و استاد راهنماتون رو هم انتخاب کردید

یهو بهتون می گن :جا نداریم، لیست استاد فلانی رو بستیم ، 15 نفر تکمیله

شما باشید چی کار می کنید

اما من ...

اول با مسوول آموزش حرفم شد . بد چون دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست

رفتم پیش مدیر گروه

آخ آخ چشمتون روز بد نبینه

اول درخواست کردم

گفت :نمی شه، تمام . برو بیرون

خواهش کردم

گفت: دیگه تکرار نمی کنم نه ! بیرون

التماس کردم

گفت:دیگه جوابتو نمی دم! کانال ارتباطی بین من و تو بسته شد

کنه شدم

هر جا رفت رفتم

صد تا پیشنهاد دادم

صد تا دری وری ازش شنیدم و مودبانه و با کنایه جوابشو دادم

از اتاق بیرونم کرد

دوباره رفتم تو

نمی دونید چه پدری ازم در اورد

دیگه متلکهاش داشت اشکم و در می اورد

اما کوتاه نیمدم

خردم کرد سعی کردم با استفاده از جملاتش خردش کنم!!!!

اما آسیب ناپذیر بود

بالاخره نقطه ضعفش رو گیر اوردم!!!!!!!!!!!

(ببخشید به این راحتی لو نمی دم)

خلاصه امروز هم به اون چه که می خواستم رسیدم

تازه مسوول آموزش هم ازم عذر خواهی کرد (ماییم دیگه)!

و بعد تمام این دقدقه ها و به نظر خودم پیروزی ها

یکی از دوستای قدیم و صمیمیم (مریم گله)

بهم گفت : مهربون تر از خودت دیدی؟؟؟ توی محبت باید بهت گفت حاتم طاعی ...(بقیه اش خصوصیه )

اینقدر کوکم که حد نداره

کسی نمی خواد منو از کوک خارج کنه؟؟؟؟؟!!!!!!!!

کسی سوزن نداره این باد و خالی کنه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

من و ماریای نصرانی





چند ماه پیش زمانی که اولین بار بود که تلویزیون سریال معصومیت از دست رفته رو پخش می کرد

بهم گفت : کار جدید میر باقری رو دیدی؟

گفتم :کدوم ؟

گفت : همون که یکشنبه ها پخش می شه ، معصومیت از دست رفته!

گفتم :نه

...

پیشنهاد داد که ببینمش ( قسمتهای قبلش رو هم برام توضیح داد )!!!

هفته ها گذشت و دوتامون این سریال رو دنبال می کردیم و گهگاهی هم درباره اش حرف می زدیم

...

یه روز وسط همین حرفا گفت: من هر وقت ماریای نصرانی رو می بینم یاد تو می افتم! خیلی شبیه تو اه!!! (البته باید بگم منظور قیافه ظاهری نبود)

بعد ادامه داد : اما خدا نکنه من شعذب خزانه دار باشم

آهسته و با یه عالمه شرم و حیا و گفتم :نیستی

دیگه سکوت کردیم و هیچ وقت در بارش حرف نزدیم

با خودم فکر می کردم ماریا کجا و من کجا؟؟؟؟!!!!!

...

اما الان که دوباره این سریال داره پخش می شه ...

به جرات می تونم بگم

آره من خیلی شبیه ماریام

خیلی

خیلی

نه ، ماریا شبیه منه

همه کاراش ، همه حرفاش و همه عقیده هاش انگار از روی وجود من کپی برداری شده ...!!!!

حتی سرنوشتمون هم مثل همه!!!

اما کاشکی منم مثل ماریا جسمم هم پر می کشید

جسم بدون روح یعنی...

...

اما هنوز هم مطمئنم که او شعذب نبود

نبود و نیست

اما نمی فهمم چرا...؟؟؟

بوی یتیمی در شامه جهان پیچیده



امروز هم شنیدم ندای هل من ناصر ینصرنی او را ، اما ...

اما جوابی به گوش نمی رسد!!!

...         

وداع با حسین ، وداع با رسول الله است ، وداع با علی مرتضی است ، وداع با حسن مجتبی است

آنچه تو باید اکنون تو از آن وداع کنی ، حسین نیست ، تجلی تمام تعلق هاست اتکاء همه سختی هاست. لنگر کشتی وجود در همه طوفانها و بلاهاست...

دنیا نباشد آن زمان که تو نیستی حسین!

هیچ کس نمی تواند بفهمد که حسین با قلب من چه می کند؟

هیچ کس نمی تواند بفهمد که نگاه حسین در جان من چه می ریزد؟

...

بریده باد دستهای تو مالک!

این شمشیر مالک بن یسر کندی است که بر فرق امام فرود آمده است و انگار باران خون بر او باریده باشد، تمام صورتش را گلگون کرده است .

همه عالم فدای یک تار مویت حسین جان ! برگرد ! این سر و پیشانی بستن می خواهد . این کلاه و عمامه عوض کردن و ... این چشم خون گرفته بوسیدن

شرایط سختی است که سخت تر از آن در جهان ممکن نیست.

حکایت تشنه و آب نیست ، که تشنگی به خوردن آب زایل می شود.

حکایت ظلمات و برق نیست ، که روشنی به ظواهر عالم کار دارد.

حکایت پروانه و شمع نیست، که جسم شمع خود از روح پروانگی تهی است.

حکایت غریبی است حکایت این لحظات که فهم از دریافتن آن عاجز است چه رسد به گفتن و پرداختن آن...

حسین عصاره رحمت خداوند است .

اما مکن ، مگو ، مخواه زینب!

چون مرغ رگ بریده دور خودت بچرخ ، چون ماهی به خاک افتاده در تب و تاب بسوز ، اما لب به نفرین باز مکن.

اتمام حجت بکن ! فریاد بزن ، بگو که :« و یحکم ! اما فیکم مسلم!» وای بر شما! آیا در میان شما یک مسلمان نیست !

اما به آتش نفرینت دچارشان مکن.

بگذار زرعه بن شریک شمشیر را از پشت  بر شانه چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیکر او فاصله بیندازد

بگذار آن دیگری که رویش را پوشانده است گردن حسین را به ضربه شمشیر بشکافد

بگذار سنان بن انس با نیزه بلندش حسین را به خاک بیندازد

بگذار خولی بن یزید اصبحی ، به قصد جدا کردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود ، به خاک بیفتد و عتاب و ناسزای شمر را تحمل کند

بگذار شمر با دست و پای خو نین از قتلگاه بیرون بیاید ، سر برادرت را با افتخار بر سر و دست بلند کند و به دست خولی بسپارد و زیر لب به او بگوید:« یک لحظه نور چهره او و جمال صورت او آنچنان مرا به خود مشغول کرد که داشتم از کشتنش غافل می شدم. اما به خود آمدم و کار را تمام کردم .این سر! به امیر بگو که کار ، کار من بوده است.»

بگذار...نگاه کن

از اعماق جگر فریاد بزن :« حسین هنوز زنده است نامرد مردمان!»

اما نفرین نکن!!

...

چرا آسمان بر زمین نمی آید و چرا کوهها تکه تکه نمی شوند...

او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان...



راستش نمی دونم چرا؟؟؟

با اینکه صندوقچه دلم پر درده اما نمی تونم هیچ کلامی بنویسم!!!!

آره اشک دل فرشته عاشق سیلی شده و داره هستیش رو به باد می ده ...

فعلآ تنها چیزی که می تونه مهر سکوتم و بشکنه شعره

پس ای همراه ، ای رفیق اگر هنوز همسفری تو هم با من هم نوا شو

...

اگر مرا تو ای دوست بی مرادی ماست

مراد خویش دگر باره نخواهم خواست

اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش

خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست

میان عیب و هنر پیش دوستان کریم

تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست

عنایتی که تورا بود اگر مبدل شد

خلل پذیر نباشد ، ارادتی که مراست

مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن

که هر چه دوست پسندد بجای دوست رواست

اگر عدوات و جنگ است در میان عرب

میان لیلی  و مجنون محبت است و صفاست

هزار دشمن افتد به قول بدگویان

میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

غلام قامت آن لعبت قبا پوشم

که در محبت رویش هزار جامه قباست

نمی توانم بی او نشست یک ساعت

چرا که سر از جان بر نمی توانم برخاست

...

 

از شبی که تو رفته ای

                                    اشک میهمان ناخواسته ایست که

                                                                                       عزم رفتن نمی کند

 

چه دل است این دل من ؟

که ز یک لرزش اشک

بر رخ رهگذری

یا ز نالیدن مادر ز فراق پسری

دل من می شکند

چه کنم؟

دلم از سنگ که نیست

گریه در خلوت دل ننگ که نیست

چه دل است این دل من ؟

که ز تردی چو یک ساقه تاک

به شتابی که تگرگ

بشکند ساقه از هم ، بدرد چهره برگ

یا به آسانی یک شاخه گل ، می شکند

چه دل است این دل من ؟

دلم از ناله مرغان چمن می شکند

ز خیال غم مردم ، دل من می شکند

دلم از داغ شهیدان وطن می شکند

چه کنم؟

دلم از سنگ که نیست

گریه در خلوت دل ننگ که نیست

چه کنم دل من می شکند

شادی!!!!؟؟؟؟

 

ای دل ناشاد من شادی مکن

                                    دور پرویز است ، فرهادی مکن

 

 

فراموش می شود کودکی
و خاطره مشق
های ننوشته
و
هق هق گریه های مدرسه

فراموش می شود جوانی
و خاطره حیرانی
این دل بی شکیب
و
هق هق گریه های شبانه

فراموش می شود پیری
و خاطره
آرزوهای از دست شده
و
هق هق گریه های بی انجام

فراموش می شود
اما...
چه کند
این دل
با خاطره تکرار مدام نام تو
و
هق هق گریه های همیشه