اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

...!!!؟؟؟

هرچی فکر کردم که بعد از این همه تأخیر با چه مطلبی شروع کنم هیچ نتیجه ای نداشت !!!!

پس چشمهام رو بستم و با خودم گفتم اولین مطلبی که به ذهنم رسید رو می نویسم ...

و اونوقت ...


مرا صید نگاهت کن

مرا نوش نگاهت کن

نگاهی بر صدایم کن

که من از رویای تو مستم.

اسفند 81

 

 

یاد باد آن روزگاران یاد باد



عقاب




مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگیش او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند برای پیدا کردن کرمها و حشرات، زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار کمی در هوا پرواز می کرد.

سالها گذشت و عقاب پیر شد.

روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش، برخلاق جریان شدید باد پرواز می کرد.

عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید:این کیست؟

همسایه اش پاسخ داد: این عقاب است سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.

عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد. زیرا فکر می کرد مرغ است!

 

ای تبسم تشنه لبهای تو...

                                                                             

سخن از مردی است که اگر نبود، کربلا در کرانه های کویری تاریخ کمرنگ می شد و برگهای کتاب مردانگی را هرم عطش، مچاله می کرد!

همراهان عزیز

به یقین می دانید از که سخن می گویم!

اگر جوانمردی می توانست به هیات مجسم مردی درآید و پیش چشمها ظاهر شود، زمره اهل وفا و اخوان پاکباز صفا، بی هراس نام او را می نهادند: عباس

سخت سرشناس است. تمام صفتهای روشن می توانند جایگزین نام درخشان او شوند. برای شناخته شدن به اسم خاص نیازی ندارد. در بارگاه خواص نامش عام تر از آن است که در گرو تعریف باشد. تنها کافی است بر لب، لفظ "معرفت" را بیاوری تا در دل عشاق تصویر تناورش قد برکشد و به تمامی ظاهر شود!

برای تماشای این قله بلند عاشقی کلاه از کودک عقل می افتد!

...

در آن شب یلدایی او بود که بیشتر از دیگران حنجره د رحنجره برادر انداخت و آواز برآورد:

ای تبسم تشنه لبهای تو

مرگ یعنی زندگی منهای تو!

...

اندام او را خوب به خاطر بسپارید! چشمهای روشنش را و دستهای رشیدش که امتداد تاریخی ذوالفقار علی(ع) است!

کم می یابید در تاریخ دستهایی از این دست را!

...

شگفتی نگر! همیشه رود به سمت دریا رفته است و این بار دریاست که به سمت رودخانه روان است! دریای دلاوری و عشق!

ابراهیم کربلا باز هم ذبیح دیگری را روانه منای عشق می کند! آب چون شکم ماهی موج می زند! مهر فاطمه در محاصره سپاه کین!

او تشنه آب نیست. آب تشنه اوست! مردی که همه دریاها تا قیامت تشنه اویند!

مردانه می جنگد و ناجوانمردانه با او می جنگند!

از میان حلقه های زره اش زخم به سان شقایق آفتابی می شود. کار جان فشانی او بالا گرفت و ناجوانمردی اشقیا نیز!

مقاتل نوشته اند: آب بر خاک ریخت!

عاشقان می گویند: عرش آبرو گرفت!

راویان گفته اند: دست بریده بر خاک افتاد!

سوختگان گفته اند: پایمردی معنی یافت!

و ماتمیان می گویند: نوحه سر کن آسمان، این داغ، داغ دیگر است!

و من می گویم: تو چه خوش آواز بردادی :

مرگی یعنی زندگی منهای تو

                                              یاحسین شهید

و تنها خاطره‌هاست که...

سالگرد سخت ترین و غمگین‌ترین روزهای عمرمه
و عجیب حالم بده...!!!!

او می رود دامن کشان....




دوشنبه شب وقتی زنگ زد خداحافظی کنه، وقتی که گفت مارو حلال کنید و ...

دلم می خواست بهش می گفتم: خوش به حالت

دلم می خواست بهش می گفتم: اونجا که رسیدی جای من هم نفس بکش

جای من هم ...

دلم می خواست بهش می گفتم:


                  
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی

                             همت کن

                   و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است..

 

اما اون رفت بدون اینکه من حرفی بزنم

چقدر تشنمه

تشنمه

آب،آب،آب...

 

...


همیشه در بازی گرگم به هوا از گرگ شدن فرار می کردیم
و اکنون ناخواسته
در تمامی بازیها گرگیم
بی آنکه از خودمان بترسیم
امامن...
من از بازی هفت سنگ می ترسم
می ترسم آن قدر سنگ روی سنگ بچینم
که دیوار سنگی مرا در برگیرد
بیا لی لی بازی کنیم
که با هر رفتی دوباره برگردیم