پاییز که از راه رسید اولین تلنگرش رو بهم زد که آهای یارو چیز دیگه ای نمونده امسال هم کم کم داره تمام می شه حواست کجاست؟
با خودم فکر کردم حالا یه دو سه ماهی وقت دارم
اما خیلی زود یه ماهش گذشت
یه ماه دیگه اش هم ...
سردر گم ام
من کی ام؟ چی کارم؟ برای چی اومدم؟ رسالتم چی یه؟ کجا دارم می رم؟ درست دارم می رم؟ ...؟
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن هارا
با خدای خویش
چشم در چشم ِهم، نوش کنیم
من امدم
امدم چون بودنم لازم بود
شعر خوبی داره استاد قیصر تو این راستا
می خواهم آسمان را نظاره کنم
و گل تازه از غنچه در آمده را
آمدم تا حواسم باشد که گلهای باغچه کی باز شدند و کی پر پر
آمدم که یاد بگیرم زنده بودن را زندگی کنم
راستی......زیاد فگر شو نکن!