اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

سکوت

سکوت ، زبان ناگفته فرشته هاست ... سکوت ، سر درخشش آن چشمهاست که هنوز از آن نگاه کهنه می سوزند ... بعضی کلمات را نباید خرج کرد باران ...  بعضی چیز ها را نباید فروخت باران ... روی بعضی چیزها نباید قیمت گذاشت ... نباید ... . من همه چیز را فروخته ام ... همه چیز را ...
 
ترسم از این نیست ... ترسم از بی چیزی در  بازار شلوغی که در آن همه چیز را ارزان می خرند و می فروشند نیست ... ترسم  انتهایی است که بر آن پایانی متصور نیست ... بر انتهایی که از سوی دیگری مرا به خود می کشد ...  از هجوم دنیایی که صاف ترین لحظات مرا طلب می کند ... پنهان ترین نگاه وجودم را می خرد ... بهایش  را می دهد ... و مرا با خود تنها می گذارد  ... ترسم از تسلیم شدن است ... تسلیم ... تسلیم ...
کی باران ؟ کی ؟ این دریاها آرام می شوند ... کی من نقش آن جزیره را در آن دورها می بینم ...کی می رسد که او که خیر الفاصلین است ... کی می رسد که او که تمام لحظه های عالم مال اوست ... کی می رسد  او که مهربان است و همیشه چشمانش این پایین ما را نگاه می کند ، آن  فاصله ها را که با آن می توان از تمامی درها گذشت ، از آن در تنگی که مسیح گفته ، از آن گذرگاه عافیت که تنگ است ... نشانم دهد  باران ؟ کی می شود که نشانم دهد و نترسم ...! نترسم ... نترسم ...

دلم می خواهد نه برای تو ، برای کسی که شبی در انتهای آن روزهای سیاه که هر لحظه اش هزار شب تاریک بود ، برای کسی که شبی در آن روزها که زشت ترین روزهای عمرم بود و پر بود از تیره ترین کلام عالم ، پر بود از کینه ، به من مهر را آموخت ، دلم می خواهد نه برای تو ، که برای او بنویسم ...

باران ، من روزهای زیادی را با کینه زیسته ام ... روزهای زیادی را که حتی یک روزشان هم برای یک  زندگی زیاد است ... من روزها با کینه زندگی کرده ام باران ...اما نه ... زندگی با کینه زندگی نیست ... تکرار هر روزه مرگ است ... تنفس بیمار مسلولی است که با هر نفسش مرگ را به درون می کشد ... تنفس بیماری است که  هر نفسش  تمام زیر و بم دستگاه تنفسش را پنجه می کشد  و از درون خفه اش می کند ... باران من روزهایی از حق زیستن محروم بوده ام  و بگذار برایت داستانی تعریف کنم  از شبی که من میهمان غریبه کسی بوده ام  و میز بانی داشته ام باران که  میزبان خوبی بود ... خوب باران ... خوب بود .. .آن خوبی که تو می دانی معنایش  چیست ... آن خوبی که هنوز هر وقت که چشمانم را ببندم و لبانم را ، به من لبخند می زند و مثل دخترک کبریت فروش  روشن می کند آن تاریکی ها را که هنوز تاریک تاریک تاریک است ...

خیلی چیزها را نمی شود فراموش کرد باران ... خیلی چیزهای کوچک را  نمی شود فراموش کرد

 

نظرات 4 + ارسال نظر
مهری جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:26 ب.ظ http://missmehri.blogfa.com

سکوت سر شاز از ناگفته هاست ...

یلدا جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:05 ب.ظ http://www.yalda-224.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااااام فرشته خانوووم خوبی؟؟؟؟

ممنونم که به من سر زدی خیلی خوشحالم کردی

وبلاگ بسیار زیبایی داری دوست عزیزم

امیدوارم که همیشه موفق باشی

بازم به من سر زبن

یا حق

مروا شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:56 ق.ظ http://naomid2.blogfa.com

سلام بر فرشته عاشق عزیزم
خوبی؟
مرسی که سر زدی
خوشحال نیستم که بازهم مثل من وجو داره چون می دونم چه زجری باید کشید اما چه کنیم که هم دردیم
وبلاگت عالی بود
بازهم بیا
بای

محمد دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:55 ق.ظ http://www.enchanter.blogfa.com

سینه ی من دریاست...
دریایی که د ر شکستگی امواج ناراحتش، که نشانه ای از شکستگی پشت زندگیست. نامی، نشانی از بلم ها و کشتی ها نیست... کشتی ها و بلم های این دریای تک افتاده ی گمنان که سینه ی من است، میلیونها تابوت بی قواره است... میلیون ها تابوت بی قواره ای که در هر یکی شان میلیون ها آرزوی گور گم کرده، غنوده است...
سینه ی من دریاست
دریایی که هیچ اقیانوس تا آنجا که مربوط به عصیان امواج است،هرگز حریفش نبوده است...
مرسی که به من سر زدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد