اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

او که بود؟؟؟!!!

اینا رو دیشب ساعت 2 نوشتم از دیشب تا حالا هم دارم با خودم کلنجارم می رم که ...

ولی بی خیال تو هم بخون . شاید تو چیزی فهمیدی !!

امروز صبح وقتی چشمام رو باز کردم دلم می خواست دوباره ببندمشون و دوباره ببینمش تا شاید اینبار ازش یه نشونی می گرفتم اما آشفته تر از این حرفا بودم...

اولش فکر کردم با یه دوش آب سرد همه چی درست می شه ! اما بی فایده بود .

گفتم شاید با پیاده روی بتونم آروم بشم !

پس لباس پوشیدم و عزمم  رو برای یه پیاده روی طولانی جزم  کردم اما قبل از خارج شدن از خونه ناخود آگاه رفتم طرف کتابخونه و کتابی رو که هنوز دو هفته نیست که خودمش برداشتم !!!

ساعتها پیاده پرسه زدم و با خودم کلنجار رفتم ...

با خودم زمزمه می کردم :تعبیرش چیه ؟ اون کی بود ؟ چی می گفت ؟

اما دریغ از یه جواب .

این از معدود دفعاتی بود که تعبیر خوابم رو نمی دونستم و حیران تر از همیشه ...

ساعت حدودای دو و نیم بعد از ظهر بود که برگشتم خونه ، گرسنه و خسته و پریشان .

اول نماز ، بعد نهار و بعد هم با اینکه می دانستم پریشانی اجازه ورود خواب به چشمهایم را نخواهد داد بر روی تخت با همان کتاب دراز کشیدم و ...

و عجیب اینکه در کمتر از چند ثانیه به خوابی عمیق فرو رفتم !!!!

و دوباره بادیه خشک و بی آب وعلف حجاز و دوباره همان خیمه سبز در مرکز این بیابان خشک و او . آری او خودش بود مثل صبح مشغول بار و بنه سفر بستن . مردی جوان، با قامتی کشیده در لباس اهالی عرب، موهای مشکین بلند با رگه هایی از سپیدی ، محاسنی بلند و مرتب و چشمانی جذاب و نگاهی نافذ و ...

اینبار هم به او گفتم که می خواهم به بیت الحرام روم و راه را گم کرده ام ، خواستم همسفرش شوم و او بدون کلامی پذیرفت .

ناگاه دو شتر با بار و بنه سفر در برابر خود دیدم با آنکه خوب می دانم هیچگاه بر پیشت جانداری سوار نخواهم شد اما بدون چون و چرایی خود را سوار بر آن حیوان دیدم و آنگاه پسرکی ظرفی بسیار بزرگ آب به دستم داد و گفت : راه طولانی است و بیابان خشک 

با آنکه هر دو ساکت بودیم اما آرامشی عجیب وجودم را به محاصره گرفته بود و قدرت کلام را از من ربوده بود . چه لبخند دلنشینی بر لبانش جاری بود و چه عطر دل انگیزی...

ناگاه ورق برگشت خود را در بلندایی دیدم که در پائین آن رودخانه ای وسیع و هولناک در جریان بود و آبشاری بلند ، بلند تر از بلند و ترسی شفاف بر من چیره گشت اما چرا ؟؟؟!!!

سر برگرداندم تا آرامش را از چشمان دلربای همسفرم بربایم اما ...

او نیز بر زمین نشسته بود و ابروان در هم کشیده بود و غمی سنگین بر وجود مبارکش به وضوح نمایان بود، و ...

و ناگاه به سخن آمد : باید برای صلاح آب کاری کنم . باید هدایتشان کنم ...

نمی فهمیدم چه می گوید .میخواست به زیر آبشار رود و مصرانه مانع شان می شدم ...

دیگر کلام یاری ام نمی کند !!!!!!!!

اخر او که بود ؟ چه می گفت ؟ چه می خواست ؟ من آنجا چه می کردم ؟ چرا ممانعت می کردم ؟ نمی فهمم !نمی فهمم ... آب ، خشکی؟؟؟؟؟!!!!!!

دوباره حیران و پریشان از خواب پریدم . آه کاش قادر به درکش بودم اما افسوس که ...

دوباره به کوچه و خیابان پناه بردم تا شاید آرامش خود را در شادی مردم بیابم . اما اینبار هم شعف مردم غنی ، مرا به درد آشنای کودکان فقیر مبتلا ساخت  ...

چقدر امشب بی تابم !!!

چقدر سووال بی پاسخ دارم ؟؟!!

او که بود؟

من چه باید بکنم ؟

اما نه هنوز امیدوارم ...

 

روزی

خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد .

در رگ ها ، نور خواهم ریخت.

و صدا خواهم در داد : ای سبدهاتان پر خواب ! سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید .

...