جغد نزد خدا شکایت برد :
انسان ها آواز مرا دوست ندارند .
خدا به جغد گفت :
آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدم ها عاشق دل بستن اند !
دل بستن به هر چیز کوچک و بزرگ ؛
تو مرغ تماشا و اندیشه
ای
!
و آنکه می بیند و می اندیشد ، به هیچ چیز دل نمی بندد.
دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست !
اما تو بخوان….
و همیشه بخوان….
که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ
« ﻧﻘــﺎﺵ ﺑـﺎﺷـﯽ!
ﭼـﻘــﺪﺭ ﻣﯽ ﮔﯿـﺮﯼ
ﺑﯿﺎﯾﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻪﯼﺳﯿﺎﻩ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺭﻧـﮓ ﮐﻨﯽ؟
ﺑـﻌـــﺪ ﺭﻭﯼ ﺩﯾــﻮﺍﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﻟـــﻢ
ﯾــــﮏ ﺭﻭﺯ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺑﮑﺸﯽ ﮐﻪ ﻧــــﻮﺭ ﺁﻓﺘـــﺎﺏ ﺗﺎ
ﻣﯿـﺎﻧﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺁﻣــــﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ!
ﺭﺍﺳﺘـــــﯽ ﻣـــﻦ ﺭﻭﯼ
ﺻـــﻮﺭﺗــﻢ ﯾـــﮏ
ﺧﻨــــــﺪﻩ ﻣﯽ ﺧـــﻮﺍﻫـــﻢ،
ﻧــﺮﺥ ﺧـﻨـــــﺪﻩ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟
ﮔـــــﺮﺍﻥ ﮐﻪﻧﯿﺴــــﺖ؟»
چرخ می خورم و سرگردانی ام را یله می کنم روی گنبد و گلدسته ها
چرخ می خورم و بی قراری ام از ایوان می گذرد و بند می شود به پنجره فولاد.
چرخ می خورم و تشنگی ام در حوالی سقاخانه پرسه می زند.
چرخ می خورم مدام و کبوتر آرزوهایم بالبال می زند.
من همان آهویم که همزاد خطر بود و ترس خود را از دامان امن تو آویخت. همان آهویم که غریبانه نگاهش را به دستان اجابت تو دوخت، همان آهویم که هنوز هم ضمانت بی دریغ تو را فخر می کند. نشانی ساده تو از خاطر هیچکس نمی رود؛وقتی خورشید، خانه زاد شماست و باران، پاداش دست بر آسمان بردنتان؛ وقتی ابرها سایهسار شمایند و شما سایه بان خاک تا افلاک. و من هنوز آه می کشم و هنوز چرخ میخورم و هنوز چشمم به گنبد و گلدسته هاست و هنوز تو ضامن تمام آهوان غریبی.«