بدانید اگر من مردم
کمر عشق به دنیا بستم
مرکب عشق به دنیا راندم
توشه عشق ز دنیا بردم
و به شکرانه عشق
رنج ها طی کردم
پیچ وخم پیمودم
غم فراوان خوردم
تا برویانم عشق
بذرها افشاندم
بارها روییدم
بارها پژمردم
تا بیاساید عشق
خویش را رنجاندم
خویش را فرسودم
خویش را آزردم
تا بنوشانم عشق
جام مردم گشتم
دل به مردم دادم
دل از آنها بردم
در فراوانی عشق
غرق گشتم درمهر
غرق بودم در شعر
غوطه ها می خوردم
و بدانید که در بازی عشق
شرط بستم با خویش
باختم دنیا را
زندگی را بردم
«مجتبی کاشانی»
از قدیم گفتن مشورت چیز خوبیه!!!!!
ولی نمی دونم چرا امروزه با هر کی در رابطه با هر موضوعی مشورت می کنی فقط می گه صبر کن درست می شه!!!!
آخه یکی نیست بهشون بگه هیچ حرف دیگه ای بلد نیستید بگید؟؟؟؟؟
نمی دونم اگه کلمات قسمت و حکمت و سرنوشت و این چیزها نبود چه جوری می خواستیم همدیگر رو آروم کنیم؟؟
(این چند جمله فقط به خاطر مریم گله)
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت. نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رهاورد برگردی
کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست .
مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت .
و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جز آن که باید.
مسافر رفت و کولهاش سنگین بود .
هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود. به ابتدای جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود .
درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت .
درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم میهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم .
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در کولهات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی !
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست.
هیچ وقت نتونستم در رابطه با خودم با کسی راحت حرف بزنم
در رابطه با احساسم
در رابطه با خواسته هام
در رابطه با مشکلاتم
همیشه یه کنایه وایهام توی صحبتهام هست
و درست امروز که دلم می خواست با یکی حرف بزنم متهم می شم به همین جرم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
کلمه ها بر احسا سها و اندیشه ها تاثیر می گذارند
احساسها بر افکار وکلمه ها مؤثرند
اندیشه ها بر کلمه ها و احساسها تاثیر می گذارند
بگوییم : از اینکه وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم
نگوییم : ببخشید که مزاحمتان شدم
بگوییم : در فرصت مناسب کنار شما خواهم بود
نگوییم : گرفتارم
بگوییم : راست می گی؟ راستی؟
نگوییم : دروغ نگو
بگوییم : خدا سلامتی بده
نگوییم : خدا بد نده
بگوییم : هدیه برای شما
نگوییم : قابل ندارد
بگوییم : با تجربه شده
نگوییم : شکست خورده
بگوییم: قشنگ نیست
نگوییم : زشت است
بگوییم: خوب هستم
نگوییم: بد نیست
بگوییم : مناسب من نیست
نگوییم : به درد من نمی خورد
بگوییم : با این کار چه لذتی می بری؟
نگوییم : چرا اذیت می کنی؟
بگوییم : شاد و پر انرژی باشید
نگوییم : خسته نباشید
بگوییم: من
نگوییم: اینجانب
بگوییم: دوست ندارم
نگوییم: متنفرم
بگوییم: آسان نیست
نگوییم: دشوار است
بگوییم : بفرمایید
نگوییم : در خدمت هستم
بگوییم : خیلی راحت نبود
نگوییم : جانم به لبم رسید
بگوییم : مسئله را خودم حل می کنم
نگوییم : مسئله ربطی به تو ندارد
امروز از اون روزاست که دلت می خواد به زمین و زمان بد و بیراه بگی
حوصله هیچ کسی رو ندارم
دلم می خواد داد بزنم
خیلی وقته این داد اه توی گلوم گیر کرده
دلم از همه جا و همه کس پره
فقط دو سه تا خبر خوب شاید شارژم کنه
اما کو خبر خوش
زهی خیال باطل
سمت نگاه تو اشتباه بود. همیشه به بیرون نگاه می کردی و ریشه هر اتفاقی را در بیرون از خود جستجو می کردی. جستجویی بی حاصل ... حالا در این سه روز
برای اولین بار سمت نگاهت را به درون بازگرداندی ... و دیدی که هر حادثه ای ریشه در درون تو دارد ... و قلبت را پاک کردی ... و ساده تر شدی ... و سادگی
یعنی رهایی ... و همین است که اینجایی و هنوز مشتاقی ... و حالا می شنوی ... صدای خود ابدی ات را که از درونی ترین لایه های وجودت با تو حرف می زند
... صدای مرا ... من جانم و آگاهی ... تو جسمی و ذهن ... و من اصل تو ام، خود متعالی تو، خود لایتناهی تو ... توی بی نهایت ... توی مقدس ...
وقتی فراموشم می کنی ... و فراموش می کنی که این زندگی تنها یک تجربه کوچک در ابدیت توست ... سقوط می کنی ... و همین است که جامعه بشری ...
همه بشر امروز، در سراشیبی سقوط است ... و همین است که ارزش های امروز، همه بی ارزشی است ... و تو تنها وقتی رها می شوی که مرا دوباره پیدا کنی، ...
خود لایتناهی ات را ... اصل ات را ... و همین است که در گم گشتگی این عصر، تو هر چند هم موفق، هنوز در درون، به دنبال چیزی می گردی، هنوز به آرامش نمی رسی، هنوز یک چیزی کم است، ... و آن ... قداست تو ... ابدیت تو ... اصل توست