کودکی بودم و دنبال خدا
در بیابان، در دشت، در دل جنگل سبز، همه جا میگشتم.
کلبهای در گذرم بود، پر از نور که خورشید دگرگونه بر آن میتابید.
پیرمردی دیدم که پس از خوردن یک جام شراب به خدا گفت: سپاس
آری احساس من این بود خدا آنجا بود، من خدا را دیدم، من شنیدم که خدا گفت: بنوش گوارای وجود
http://www.4shared.com/get/eWCstwjF/Kudaki_Mastan_Homay.html
منم این مقدمه اش رو دوست داشتم .. با اون خونسردی قشنگ ... با یه لبخند خوب.. خیلی خوب خیلی ساده