اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

اشک دل

مرا می شناسی تو ای عشق؟ من از آشنایان احساس آبم و همسایه ام مهربانی است ...

شعرم آهنگ تو دارد



من به غیر از تو نخواهم ، چه بدانی چه ندانی

از درت روی نــتـابـم ، چه بـخـوانی چـه بـرانـی

دل من میـل تـو دارد ، چه بجـویـی چه نجویـی

دیده ام جـای تو باشد ، چه بمـانی چه نمـانی

من که بیمار تو هستم،چه بپرسی چه نپرسی

جــان به راه تو سپــارم ، چه بـدانی چه نـدانی

ایستـــادم به ارادت ، چـه بــود گر بنشـیـنـی ؟

بوسه یی بر لب عاشق،چه شود گر بنشانی ؟

می توانـی به هــمه عمــر دلــــم را بفـریبــی

ور  بـکـوشـی ز دل مـن بـگــریزی ،  نـتـوانــی

دل من سـوی تـو آیــد ، بــزنــی یـا بـپـذیـــری

بـوسـه ات جـان بفــزاید ، بدهـی یا بستــانی

جانی از بهر تو دارم، چه بخواهی چه نخواهی

شعرم آهنگ تو دارد ، چه بخوانی چه نخوانی

( مهدی سهیلی )

او که بود؟؟؟!!!

اینا رو دیشب ساعت 2 نوشتم از دیشب تا حالا هم دارم با خودم کلنجارم می رم که ...

ولی بی خیال تو هم بخون . شاید تو چیزی فهمیدی !!

امروز صبح وقتی چشمام رو باز کردم دلم می خواست دوباره ببندمشون و دوباره ببینمش تا شاید اینبار ازش یه نشونی می گرفتم اما آشفته تر از این حرفا بودم...

اولش فکر کردم با یه دوش آب سرد همه چی درست می شه ! اما بی فایده بود .

گفتم شاید با پیاده روی بتونم آروم بشم !

پس لباس پوشیدم و عزمم  رو برای یه پیاده روی طولانی جزم  کردم اما قبل از خارج شدن از خونه ناخود آگاه رفتم طرف کتابخونه و کتابی رو که هنوز دو هفته نیست که خودمش برداشتم !!!

ساعتها پیاده پرسه زدم و با خودم کلنجار رفتم ...

با خودم زمزمه می کردم :تعبیرش چیه ؟ اون کی بود ؟ چی می گفت ؟

اما دریغ از یه جواب .

این از معدود دفعاتی بود که تعبیر خوابم رو نمی دونستم و حیران تر از همیشه ...

ساعت حدودای دو و نیم بعد از ظهر بود که برگشتم خونه ، گرسنه و خسته و پریشان .

اول نماز ، بعد نهار و بعد هم با اینکه می دانستم پریشانی اجازه ورود خواب به چشمهایم را نخواهد داد بر روی تخت با همان کتاب دراز کشیدم و ...

و عجیب اینکه در کمتر از چند ثانیه به خوابی عمیق فرو رفتم !!!!

و دوباره بادیه خشک و بی آب وعلف حجاز و دوباره همان خیمه سبز در مرکز این بیابان خشک و او . آری او خودش بود مثل صبح مشغول بار و بنه سفر بستن . مردی جوان، با قامتی کشیده در لباس اهالی عرب، موهای مشکین بلند با رگه هایی از سپیدی ، محاسنی بلند و مرتب و چشمانی جذاب و نگاهی نافذ و ...

اینبار هم به او گفتم که می خواهم به بیت الحرام روم و راه را گم کرده ام ، خواستم همسفرش شوم و او بدون کلامی پذیرفت .

ناگاه دو شتر با بار و بنه سفر در برابر خود دیدم با آنکه خوب می دانم هیچگاه بر پیشت جانداری سوار نخواهم شد اما بدون چون و چرایی خود را سوار بر آن حیوان دیدم و آنگاه پسرکی ظرفی بسیار بزرگ آب به دستم داد و گفت : راه طولانی است و بیابان خشک 

با آنکه هر دو ساکت بودیم اما آرامشی عجیب وجودم را به محاصره گرفته بود و قدرت کلام را از من ربوده بود . چه لبخند دلنشینی بر لبانش جاری بود و چه عطر دل انگیزی...

ناگاه ورق برگشت خود را در بلندایی دیدم که در پائین آن رودخانه ای وسیع و هولناک در جریان بود و آبشاری بلند ، بلند تر از بلند و ترسی شفاف بر من چیره گشت اما چرا ؟؟؟!!!

سر برگرداندم تا آرامش را از چشمان دلربای همسفرم بربایم اما ...

او نیز بر زمین نشسته بود و ابروان در هم کشیده بود و غمی سنگین بر وجود مبارکش به وضوح نمایان بود، و ...

و ناگاه به سخن آمد : باید برای صلاح آب کاری کنم . باید هدایتشان کنم ...

نمی فهمیدم چه می گوید .میخواست به زیر آبشار رود و مصرانه مانع شان می شدم ...

دیگر کلام یاری ام نمی کند !!!!!!!!

اخر او که بود ؟ چه می گفت ؟ چه می خواست ؟ من آنجا چه می کردم ؟ چرا ممانعت می کردم ؟ نمی فهمم !نمی فهمم ... آب ، خشکی؟؟؟؟؟!!!!!!

دوباره حیران و پریشان از خواب پریدم . آه کاش قادر به درکش بودم اما افسوس که ...

دوباره به کوچه و خیابان پناه بردم تا شاید آرامش خود را در شادی مردم بیابم . اما اینبار هم شعف مردم غنی ، مرا به درد آشنای کودکان فقیر مبتلا ساخت  ...

چقدر امشب بی تابم !!!

چقدر سووال بی پاسخ دارم ؟؟!!

او که بود؟

من چه باید بکنم ؟

اما نه هنوز امیدوارم ...

 

روزی

خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد .

در رگ ها ، نور خواهم ریخت.

و صدا خواهم در داد : ای سبدهاتان پر خواب ! سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید .

...

                                         

...

سلام

این هفته ، هفته بدی رو گذروندم

یعنی راستش بد نبود اما...

تازه فهمیدم که خیلی جاها کم می آرم

تا حالا فکر می کردم هربلایی که به سرم بیاد فقط می گم

"حکم آنچه تو فرمایی ، لطف آنچه تو اندیشی"

اما جمعه گذشته تا لب پرتگاه رفتم ...

آه ، اگه سقوط می کردم!!!؟؟؟

امتحان سختی رو پس دادم ، توی نتیجه اش هم شک دارم!!!!

به هر حال گذشت ، اونهم به خیر و خوشی

این هم جایزه خودم

یه قالب جدید

 

و اما

 

کاش می دیدم چیست؟

 آنچه از چشم تو

تا عمق وجودم جاریست

حیران

بالاخره اون هدیه ای رو هم که منتظرش بودم رسید

وحید عزیز از هدیه خوبه تو هم ممنونم

امروز بدجوری ریختم به هم نمی دونم چی باید بنویسم

فقط اینکه کاش همه چیز اون جوری که می خوام پیش بره

بعداً می نویسم که چی می خوام

آه که آن صدر سرا می ندهد بار مرا
می نکند محرم جان محرم اسرارمرا

گفت مرا:«مهرتوکو؟رنگ تو کو؟فر توکو؟»
رن
گ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا

بیش مزن دم ز دویی دو دو مگو چون ثنوی
اص
ل سبب را بطلب بس شد از آثار مرا

سلام

ای با من و پنهان چو دل ، از دل سلامت می کنم

پس

سلام

امروز روز تولدمه ...

حقیقتش از امروز می خوام اینجا برای خودم بنویسم ، برامم مهم نیست کسی بخونه یا نخونه !

نظر بده یا نده !

فقط می خوام برای دل خودم بنویسم ...

و کاش می شد نامه را به خط گریه نوشت ...

رفتم تو بیست و چهار سال اما بیست و سه ساله قبل و چی کار کردم؟؟؟

حالا باید چی کار کنم ؟؟؟!!!

دیروز پردیس می گفت :« مونا تو خیلی مهربونی و این خیلی بده»

سحرم همین حرف رو می زد

خیلی یا اینو می گن...

اما مگه مهربونی بده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

می گن : مهربونی بد نیست ولی حدی داره!!!!

مگه میشه برای مهر حدی گذاشت ؟؟؟!!!

چی کار کنم جلوی مهربونی در بزارم ؟ یا نه ، دیوار بکشم ...؟؟

این موضوع حسابی کلافم کرده ...

...

پردیس خوبم ، سحر و شیما گلم ، علی و بهنام عزیز از تبریک و هدیه تون ممنون

دل من رای تو دارد ، سر سودای تو دارد

رخ فرسوده  زردم ، غم  صفرای  تو  دارد