از پنجشنبه تا حالا بغض توی گلوم گیر کرده
نمی دونم چرا نمی تونم قورتش بدم
نه دلم میخواد خبری رو بخونم و نه خبری رو بشنوم ولی نمی شه
...
تازه این یک هزارم بلای زلزله است
مگه گسلهای فعال تهران چند سال دیگه می تونن آروم بنشینن
حالم خوب نیست
گاهی فکر می کنم کاش می شد گذاشت و از اینجا رفت با تمام اهل و عیال و دوست و رفیق و ...
دلم می خواد کاری از دستم بربیاد و انجام بدم اما ...
بزرگ شدم
بزرگ
نمی دونم بزرگی اندوه میاره یا بچگی شادی
فقط می دونم بچه تر بودم شادتر بودم
و حالا بزرگ شدم
بزرگ
این روزها نمی گذره
اما چرا نمیگذره؟؟
باید عادت کنم
سالهاس که می گم باید عادت کنم
اما نمی دونم چرا عادت نمی کنم
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت.
به رقص درآیی...
قصه عشق ، انسان بودن ماست.
اگر کسی احساست را نفهمید مهم نیست
سرت را بالا بگیر و لبخند بزن.
فهمیدن احســاس ، کار هر آدمی نیست...