بزرگ بود
و از اهالی
امروز بود
و با تمام افق
های باز نسبت داشت
و لحن آب و
زمین را چه خوب میفهمید
صداش به شکل
حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش مسیر
نبض عناصر را به ما نشان میداد
و دست هاش هوای
صاف سخاوت را ورق میزد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت
خود بود و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه ی
باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک
درخت میان عافیت نور منتشر میشد
همیشه کودکی
باد را صدا میکرد
همیشه رشته
صحبت را به چفت آب گره میزد
برای ما یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا
کرد که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل یک لهجه
یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم
که با چقدر سبد برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد که
روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب
هیچ
و پشت حوصله ی
نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک
سیب چقدر تنها ماندیم.
انقدر قشنگ می نویسی :)
خوب انقدر غمگین ننویس عسیسم ....
سلام
وبلاگت بدجور به دلم نشسته
خیلی دوست دارم اگه بشه با هم تبادل لینک کنیم
خدا همانی است که ما میخواهیم ، کاش ما هم همانی بودیم که خدا میخواست
مطالبت زیبا هستن ..مایلم بدونم نوشته های خودتونه یا نه؟
سلام وبلاگ جالبی داری به وبلاگ منم سر بزن خوشحال میشم
منتظرتم